p140(lastpart)
p140(lastpart)
تارا- رسیدیم خونه مامان علی
آرامش خونشون قشنگ بود همیشه از دیدن خانواده و عشق و بینشون لذت میبردم الان خودمم عضوی از این خانوادم
مامان زهرا جوری باهام رفتار میکرد امنگار دختر خودشم این خانواده روزای بدی و گذرنده از اتفاقات بچگانه ای که برای نیکا افتاد اون یسال دوری من و علی و دیدن اسیب دیدن پسرشون
ولی هم ش بخاطر عشق بینشون گذشت
من دوست دارم تمام سعیم و کنم که نزارم دیگه همچین اتفاق هایی بیفته
قرار بود این چند رو زتو اتق علی بمونم
زهرا-یکم استراحت کن خسته شدی
چیزی خواستی بهم بگو نبینم غریبی کنیا اینجا مثل خونهی خودت باشه
قربونت برم
تارا-چشم
زهرا-من برم برات سوپ بپزم
تارا-مامان
زهرا-جونم
تارا-من مامان ندارم ول یتو مثل مامان واقعیم میمونی
خیلی دوست دارم هیچ مادر شوهری اینقد خوب با عروسش اینطوری خوب رفتار نمیکنی
تومثل فرشته میمونی
زهرا-دورت بگردم من
میخوای بشینم گریه کنم
تومثل نیکا برای من عزیزی
من اندازه نیکا دوست دارم عزیز دلم
اولین باری که با نیکا تو دبیرستان دوست شده بودی و خوب یادمه
اومدید خونمون یه دختر پشم گوش بسته و موفرفری از سرو روت درس خون بودن میریخت
ولی شیزونی های خودت داشتی
هروقت قرار بود بیای خونمون یجوری تنظیم میکردم علی نباشه
حس میکردم خوبیت نداره
شمادوتا دختر نوجون جیک و پیک های خودتون و داشتید براهمین نمیزاشتم علی بیاد
تاوقتی علی تصمیم گرفتم خواننده بشه
همه مسخرش کردن ولی من از توچشاش میدیدم اراده و هدفش و میدونستم یروزی ستاره میشه
روز اولی که تو نیکا و علی و متین قرار گذاشته بویدد و خوب یادم
خیلی خوب علی خودش نبود پسرم و میشناسمش دیگه
عاشق شده بود
تا مدت ها و خونه حرف از استعداد تو گیتار بود
خیلی ازت حرف میزد فکرمیکرد نمیفهم معلوم بود عاشق شده
باهر حرفی درمورد حواسش پرت میشد خیلی تابلو بود شبیه این بچه های 16 ساله
روزی که فهمیدم بهم اعتراف کردین
داشتم بال درمیاوردم انگار من به عشقم رسیده باشم
اخه دیده بودم علی چجوری وقتی فهمید میخوا مهاجرت کنی
تو خودش بود
تو کل این سال ها دوست نداشتم دوریتونو ببینم عشق علی نسبت بهت باعث شد منم مثل دخترم ببینمت دختری که بارم خیلی عزیزه
تارا-مامانا واقعا از جزئیات زندگی ادم خبر دارن
زهرا-مامانن دیگه
من برم سوپ و اماد کنم
تارا- زهرا رفت
علی-خوبی راحتی
تارا-اره
علی-بخواب یکمی خسته ای
تارا-عرسیمون چی میشه با این وضع چیکار میکنیم
علی-بعدا حالا راجبش حرف میزنیم پیشونیش و بوسیدم و
رفتم بیرون
رفتم تو تراس و وایستادم
مرتضی-توخودتی
علی-نه خوبم
مرتضی-نگران نباش اینم میگذره
علی-بابا نمیفهمم چرا تامیام به حالت عادی زندگیم برگردم یهو یچی میشه
همچی ازهم میپاشه
مرتضی-دستم گذاشتم رو شونش یل پدر
تو قوی تر از این حرفایی به دور برت نگا کن الان
همون جایی هستی که 8_9سال پیش ارزشو داشتی
تو تموم سختیایی هدفت و بجون خریدی رسیدی بهش
الانم که رسیدی به عشقت
همچی درست میشه باشه
علی-اگه بچه چیزیش بشه تار دغون میشه اون خیلی زود
اسیب میبینه نیخوام برگردیم سر خونهی اولمون
مرتضی-علی بابا این حرف و جلو خودش بزنی
وا میره ها
صبرکن مرد درست میشه امروز فرداست از سر کولت بالا بره
بچت مثل خودت
علی-دمت گرم بابا
مرسی که هستی
بغلش کردم
یادم نمیاد اخرین باری که باهاش وقت گذروندم کی بود
باید یکم پدر پسری خلوت میکردیم
زهرا-چیشده
مرتضی-پدر چسری داشتیم حرف میزدیم
زهرا-مرتضی بور یچندتا خرت و پرت میخوام اونارو بگیر بیا
علی-بگو من میرم
زهرا-فکرنکن حواسم به تو نیستا
توعم بلاخره خسته ای برو بخواب یکن
علی-مرسی ...
پایان فصل دوم!
این داستان همچنان ادامه دارد...
تارا- رسیدیم خونه مامان علی
آرامش خونشون قشنگ بود همیشه از دیدن خانواده و عشق و بینشون لذت میبردم الان خودمم عضوی از این خانوادم
مامان زهرا جوری باهام رفتار میکرد امنگار دختر خودشم این خانواده روزای بدی و گذرنده از اتفاقات بچگانه ای که برای نیکا افتاد اون یسال دوری من و علی و دیدن اسیب دیدن پسرشون
ولی هم ش بخاطر عشق بینشون گذشت
من دوست دارم تمام سعیم و کنم که نزارم دیگه همچین اتفاق هایی بیفته
قرار بود این چند رو زتو اتق علی بمونم
زهرا-یکم استراحت کن خسته شدی
چیزی خواستی بهم بگو نبینم غریبی کنیا اینجا مثل خونهی خودت باشه
قربونت برم
تارا-چشم
زهرا-من برم برات سوپ بپزم
تارا-مامان
زهرا-جونم
تارا-من مامان ندارم ول یتو مثل مامان واقعیم میمونی
خیلی دوست دارم هیچ مادر شوهری اینقد خوب با عروسش اینطوری خوب رفتار نمیکنی
تومثل فرشته میمونی
زهرا-دورت بگردم من
میخوای بشینم گریه کنم
تومثل نیکا برای من عزیزی
من اندازه نیکا دوست دارم عزیز دلم
اولین باری که با نیکا تو دبیرستان دوست شده بودی و خوب یادمه
اومدید خونمون یه دختر پشم گوش بسته و موفرفری از سرو روت درس خون بودن میریخت
ولی شیزونی های خودت داشتی
هروقت قرار بود بیای خونمون یجوری تنظیم میکردم علی نباشه
حس میکردم خوبیت نداره
شمادوتا دختر نوجون جیک و پیک های خودتون و داشتید براهمین نمیزاشتم علی بیاد
تاوقتی علی تصمیم گرفتم خواننده بشه
همه مسخرش کردن ولی من از توچشاش میدیدم اراده و هدفش و میدونستم یروزی ستاره میشه
روز اولی که تو نیکا و علی و متین قرار گذاشته بویدد و خوب یادم
خیلی خوب علی خودش نبود پسرم و میشناسمش دیگه
عاشق شده بود
تا مدت ها و خونه حرف از استعداد تو گیتار بود
خیلی ازت حرف میزد فکرمیکرد نمیفهم معلوم بود عاشق شده
باهر حرفی درمورد حواسش پرت میشد خیلی تابلو بود شبیه این بچه های 16 ساله
روزی که فهمیدم بهم اعتراف کردین
داشتم بال درمیاوردم انگار من به عشقم رسیده باشم
اخه دیده بودم علی چجوری وقتی فهمید میخوا مهاجرت کنی
تو خودش بود
تو کل این سال ها دوست نداشتم دوریتونو ببینم عشق علی نسبت بهت باعث شد منم مثل دخترم ببینمت دختری که بارم خیلی عزیزه
تارا-مامانا واقعا از جزئیات زندگی ادم خبر دارن
زهرا-مامانن دیگه
من برم سوپ و اماد کنم
تارا- زهرا رفت
علی-خوبی راحتی
تارا-اره
علی-بخواب یکمی خسته ای
تارا-عرسیمون چی میشه با این وضع چیکار میکنیم
علی-بعدا حالا راجبش حرف میزنیم پیشونیش و بوسیدم و
رفتم بیرون
رفتم تو تراس و وایستادم
مرتضی-توخودتی
علی-نه خوبم
مرتضی-نگران نباش اینم میگذره
علی-بابا نمیفهمم چرا تامیام به حالت عادی زندگیم برگردم یهو یچی میشه
همچی ازهم میپاشه
مرتضی-دستم گذاشتم رو شونش یل پدر
تو قوی تر از این حرفایی به دور برت نگا کن الان
همون جایی هستی که 8_9سال پیش ارزشو داشتی
تو تموم سختیایی هدفت و بجون خریدی رسیدی بهش
الانم که رسیدی به عشقت
همچی درست میشه باشه
علی-اگه بچه چیزیش بشه تار دغون میشه اون خیلی زود
اسیب میبینه نیخوام برگردیم سر خونهی اولمون
مرتضی-علی بابا این حرف و جلو خودش بزنی
وا میره ها
صبرکن مرد درست میشه امروز فرداست از سر کولت بالا بره
بچت مثل خودت
علی-دمت گرم بابا
مرسی که هستی
بغلش کردم
یادم نمیاد اخرین باری که باهاش وقت گذروندم کی بود
باید یکم پدر پسری خلوت میکردیم
زهرا-چیشده
مرتضی-پدر چسری داشتیم حرف میزدیم
زهرا-مرتضی بور یچندتا خرت و پرت میخوام اونارو بگیر بیا
علی-بگو من میرم
زهرا-فکرنکن حواسم به تو نیستا
توعم بلاخره خسته ای برو بخواب یکن
علی-مرسی ...
پایان فصل دوم!
این داستان همچنان ادامه دارد...
۲۹۵
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.