از زبان ا/ت :
از زبان ا/ت :
تو دلم غر میزدم ، درسته که من رئیس بیمارستانم ، درسته که کارام از بقیه سنگین تره ، اما...
چیزی از پشت دیوار شیشه ای توجه ام رو جلب کرد.
با دقت به بیرون زل زدم.
اون چیه که برق میزنه؟
از سالن استراحت خارج شدم.
به این بهونه ام که شده ، دو دقیقه میتونم دور از اینجا باشم.
با آسانسور رفتم پایین و وارد محوطه شدم.
همینطوری زیر بارون وایستادم.
برای اینکه جلب توجه نشه سعی کردم خودمو مشغول پیدا کردن چیزی نشون بدم. یهو صدایی تو گوشم پیچید.
_ عذر میخوام
برگشتم ، یکی از دکتر ها بود.
_ بله؟
یه چتر دستش بود ، اونو گرفت طرفم.
_ اگه همینطور زیر بارون بمونی سرما میخوری
نگاهی به اطراف انداختم. یهو با خوش شانسی بسته ی پلاستیکی ظریفی رو دیدم که کاملا نو بود.
سریع برش داشتم.
_ من دنبال این بودم.
_ نمیخوای یکم زیر بارون قدم بزنیم.
_ پیشنهاد خوبیه ، اما میدونی که چقدر کار دارم.
_ آره میدونم
لبخندی بهش زدم و با قدم هام ازش فاصله گرفتم. دوباره وارد ساختمون شدم.
سر و وضعم کمی خیس بود ، اما نیاز به رسیدگی نداشت.
سه ، چهار ساعتی طول کشید تا کارام تموم شد ، با ذوق از آسانسور تا پارکینگ رو با سرعت طی کردم.
فقط میخوام برم خونه و بخوابم.
ویژژژژ ، طوری با سرعت روندم که جریمه شدم.
وقتی رسیدم ، خیلی سر سری ، به همه سلام دادم و رفتم تو اتاقم و روپوش سفید رو از تنم خارج کردم.
یهو چیزی همراهش افتاد. عه... اینکه همون بسته ست.
داخلش. تق صدا داد.
با کنجکاوی بهش خیره شدم. یعنی چی توشه؟
تقریبا پاره شد تا تونستم اون فلش رو بیرون بکشم.
از شدت کنجکاوی مغزم از کار افتاده بود.
سریع سراغ کامپیوترم رفتم و فلش رو بهش وصل کردم.
واو ، اینکه رمز داره...
در دلم پوزخندی به صاحب فلش زدم و
با سرعت انگشتام رو روی کیبورد حرکت دادم و کلی حرکت روش زدم تا باز شد
تو دلم غر میزدم ، درسته که من رئیس بیمارستانم ، درسته که کارام از بقیه سنگین تره ، اما...
چیزی از پشت دیوار شیشه ای توجه ام رو جلب کرد.
با دقت به بیرون زل زدم.
اون چیه که برق میزنه؟
از سالن استراحت خارج شدم.
به این بهونه ام که شده ، دو دقیقه میتونم دور از اینجا باشم.
با آسانسور رفتم پایین و وارد محوطه شدم.
همینطوری زیر بارون وایستادم.
برای اینکه جلب توجه نشه سعی کردم خودمو مشغول پیدا کردن چیزی نشون بدم. یهو صدایی تو گوشم پیچید.
_ عذر میخوام
برگشتم ، یکی از دکتر ها بود.
_ بله؟
یه چتر دستش بود ، اونو گرفت طرفم.
_ اگه همینطور زیر بارون بمونی سرما میخوری
نگاهی به اطراف انداختم. یهو با خوش شانسی بسته ی پلاستیکی ظریفی رو دیدم که کاملا نو بود.
سریع برش داشتم.
_ من دنبال این بودم.
_ نمیخوای یکم زیر بارون قدم بزنیم.
_ پیشنهاد خوبیه ، اما میدونی که چقدر کار دارم.
_ آره میدونم
لبخندی بهش زدم و با قدم هام ازش فاصله گرفتم. دوباره وارد ساختمون شدم.
سر و وضعم کمی خیس بود ، اما نیاز به رسیدگی نداشت.
سه ، چهار ساعتی طول کشید تا کارام تموم شد ، با ذوق از آسانسور تا پارکینگ رو با سرعت طی کردم.
فقط میخوام برم خونه و بخوابم.
ویژژژژ ، طوری با سرعت روندم که جریمه شدم.
وقتی رسیدم ، خیلی سر سری ، به همه سلام دادم و رفتم تو اتاقم و روپوش سفید رو از تنم خارج کردم.
یهو چیزی همراهش افتاد. عه... اینکه همون بسته ست.
داخلش. تق صدا داد.
با کنجکاوی بهش خیره شدم. یعنی چی توشه؟
تقریبا پاره شد تا تونستم اون فلش رو بیرون بکشم.
از شدت کنجکاوی مغزم از کار افتاده بود.
سریع سراغ کامپیوترم رفتم و فلش رو بهش وصل کردم.
واو ، اینکه رمز داره...
در دلم پوزخندی به صاحب فلش زدم و
با سرعت انگشتام رو روی کیبورد حرکت دادم و کلی حرکت روش زدم تا باز شد
۲۳۳
۱۸ مهر ۱۴۰۳