تیمارستان انسان ها p13
ویو جونگ کوک:)
وقتی اون پسره ماریا رو برد بادیگاردا نزدیکم شدن ک با درد بهشون گفتم:احتمالا تا ۱۵ دقیقه دیگه بیشتر زنده نیستم.توروخدا منو ببین اونجایی ک ماریا رو برد.نمیخوام امشب ماریا رو برا خودش کنه و ماریا زیرش آه و ناله کنه.
_متاسفم ولی ارباب سویین خیلی عصبانی میشن.دعواش میمونه برای ما اما فکنم بدونم چطوری میتونی فرار کنی.
با حرفش از جا پریدم.برای داشتن ماریا ی لحظه دریغ هم زیاده.
_خواهش میکنم بهم بگو.
_روی یکی از این چوبا ی پیغام نوشته شده اگر اونو توی آب بزاری و دوباره سر جاش بمونه معلوم میشه کدوم یکی از این بلوکا زیرزمینه و به بیرون راه داره.
برگه ب چشمم خورد.بلند شدم برش دارم ک بادیگارد با خشم بهم نگاه کرد.
آروم لب زدم:چیشد میخوای بکشی منو؟
_اینجا دوربین داره.
آروم سینه خیز به سمت کاغذ راه افتادم.بلاخره ب کاغذ رسیدم اما آب از کجا میاوردم؟کاغذو کردم تو دهنم ک خیس شد و گذاشتمش سر جاش ک یهو زیر پام خالی شد و رفتم پایین.
چشمامو باز کردم و وقتی بیدار شدم سویین و دیدم.
_به به آقا جونگ کوک اومده دیدارمون بریم ازش پذیرایی کنیم.خواست دستشو ب سمت شکمم ببره که ماریا اومد جلو من وایساد و گفت: قرارمون که یادت نرفته؟
_ای بابا..خیلی خب باشه..ببریدش همونجا.
و منو بردن ت ی اتاق ب شدت اختصاصی متنها منو رو تخت خوابوندن و دست و پامو به پایه هاش بستن ک کم کم چشمام گرم شد خواستم به تصمیم و قرار ماریا فک کنم ک یهو چشمام بسته شد.
ویو ماریا(از زمانی ک کوک و بادیگارد باهم بودن)
دستمو گرفت و منو سوار ماشین کرد.هردومون صندلی عقب نشسته بودیم و راننده یکی دیگه بود.درواقع یکی از بادیگارداش.خیلی فکر کرده بودم و از اول راه ذهنم درگیر بود،اما برای جونگ کوکم که شده باید عملیش میکردم.
_سویین.
_جون سویین؟
_اگه هرشب زیرت بخوابم،قول میدی بزاری هر روز کوک و ببینم و ی اتاق خوب بهش بدی؟
چشمای سویین از برق روشن شد.
_معلومه ک میشه عشقم.نظرت درباره سواری امشب چیه ها؟ میخوام شب اول حال کنم..
نگاهی به پایین تنم کردم.حالا باید ب تن کثیف اون خوک از خود راضی میمالیدمش.ولس برای سلامت کوک،حاضر بودم هر کاری بکنم.اون برای منه و من برای اونم.این یادم نمیره..
وقتی اون پسره ماریا رو برد بادیگاردا نزدیکم شدن ک با درد بهشون گفتم:احتمالا تا ۱۵ دقیقه دیگه بیشتر زنده نیستم.توروخدا منو ببین اونجایی ک ماریا رو برد.نمیخوام امشب ماریا رو برا خودش کنه و ماریا زیرش آه و ناله کنه.
_متاسفم ولی ارباب سویین خیلی عصبانی میشن.دعواش میمونه برای ما اما فکنم بدونم چطوری میتونی فرار کنی.
با حرفش از جا پریدم.برای داشتن ماریا ی لحظه دریغ هم زیاده.
_خواهش میکنم بهم بگو.
_روی یکی از این چوبا ی پیغام نوشته شده اگر اونو توی آب بزاری و دوباره سر جاش بمونه معلوم میشه کدوم یکی از این بلوکا زیرزمینه و به بیرون راه داره.
برگه ب چشمم خورد.بلند شدم برش دارم ک بادیگارد با خشم بهم نگاه کرد.
آروم لب زدم:چیشد میخوای بکشی منو؟
_اینجا دوربین داره.
آروم سینه خیز به سمت کاغذ راه افتادم.بلاخره ب کاغذ رسیدم اما آب از کجا میاوردم؟کاغذو کردم تو دهنم ک خیس شد و گذاشتمش سر جاش ک یهو زیر پام خالی شد و رفتم پایین.
چشمامو باز کردم و وقتی بیدار شدم سویین و دیدم.
_به به آقا جونگ کوک اومده دیدارمون بریم ازش پذیرایی کنیم.خواست دستشو ب سمت شکمم ببره که ماریا اومد جلو من وایساد و گفت: قرارمون که یادت نرفته؟
_ای بابا..خیلی خب باشه..ببریدش همونجا.
و منو بردن ت ی اتاق ب شدت اختصاصی متنها منو رو تخت خوابوندن و دست و پامو به پایه هاش بستن ک کم کم چشمام گرم شد خواستم به تصمیم و قرار ماریا فک کنم ک یهو چشمام بسته شد.
ویو ماریا(از زمانی ک کوک و بادیگارد باهم بودن)
دستمو گرفت و منو سوار ماشین کرد.هردومون صندلی عقب نشسته بودیم و راننده یکی دیگه بود.درواقع یکی از بادیگارداش.خیلی فکر کرده بودم و از اول راه ذهنم درگیر بود،اما برای جونگ کوکم که شده باید عملیش میکردم.
_سویین.
_جون سویین؟
_اگه هرشب زیرت بخوابم،قول میدی بزاری هر روز کوک و ببینم و ی اتاق خوب بهش بدی؟
چشمای سویین از برق روشن شد.
_معلومه ک میشه عشقم.نظرت درباره سواری امشب چیه ها؟ میخوام شب اول حال کنم..
نگاهی به پایین تنم کردم.حالا باید ب تن کثیف اون خوک از خود راضی میمالیدمش.ولس برای سلامت کوک،حاضر بودم هر کاری بکنم.اون برای منه و من برای اونم.این یادم نمیره..
۶.۸k
۰۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.