Part7
مرد کیسه یخ رو جلوی دخترک گرفت
نامجون:بزار روی صورتت وگر نه کبود میشه
از تردیدش معلوم بود اعتماد نداره
:نترس اسید نریختم روش فقط دارم از وکیلم خوب مراقبت میکنم چون لازمش دارم!
کیسه یخ رو از دستم کشید بیرون و روی صورتش گذاشت کنارش روی نیمکت نشستم
و آروم گفتم:انگار میونه خوبی باهم ندارید!
سانا:بره به درک اون خودش و روحش رو برای قدرت فروخته....کسی که برای قدرت بچه هاش رو به پرورشگاه فرستاد تا به قدرت برسه!
هیچ انتظاری ازش نباید داشت
جالبش میدونی چیه ؟
بعدشم جلو چشم مردم بچه های خودش رو به سر پرستی گرفت تا بگه حامی مردمه از انسان کثیف تر نیست نه!؟
نامجون:قدرت تنها چیزیه که انسان رو کور میکنه
برای کسی که تشنه قدرته تهش باخته
راستی مدارک رو فرستادم بهتون
سانا:نگاه میکنم!
بین هر دو سکوت اعظیمی نشست که با صدا کردن های مکرر یکی هر دو به پشت برگشتن برادر دخترک بعد از شنیدن خبر ها از دستیار پدرش سریع خودشو به خواهرش رسونده بود سانا با دیدن کوک سریع بلند شد که توی آغوش امنی فرو رفت
کوک:نونا خوبی...چیزیت که نکر...این ..این کار اونه؟
سانا:کوک خوبم ...
کوک:یعنی چی که خوبم ی طرف صورت...
پسرک مکثی کرد و بعد بدون حرفی با چهره فوق عصبی سمت دفتر پدرش قدم برداشت ولی با صدای بغض دار خواهرش بغل شد سانا با گریه گفت
سانا:کوک خواهش میکنم تنهام نزار
پسرک با دیدن حال بد خواهرش اونو آغوش کشید و موهاشو بوسید که چشمش به نامجون افتاد
کوک:هیونگ!(متعجب)
سانا ازش جدا شدو رد نگاه کوک رو گرفت
نامجون:بچه پرو آدم سوراغ هیونگشو نمیگیره؟
کوک:هیونگ بارو کن وقت برای خاروندن سر ندارم
نامجون:هفته پیش چرا نیومدی با بچه ها کلی منتظر موندیم!
کوک:هیونگ من...
سانا:میشه بگید اینجا چخبره؟
کوک:ایشون رفیقمه!
سانا:پس فقط من از نزدیکی آقای کیم خبر نداشتم(اخمو)
کوک:نونا باور...
سانا:ببند کوک(اخمو)
دخترک برادر شوکش رو با رفیقش که خندشو بزور نگه داشته بود تنها گذاشت برادرش هاج و واج به رفتن خواهرش نگاه میکرد که به حرف مرد حواسش پرت شد
نامجون:خیلی سرکشه بر عکس تو کوک!
کوک:هیونگ!
نامجون:نگاهی بساعت انداختم
باید برم کوک مراقب خودت باش پسر
کوک:میبینمت هیونگ
نامجون:بزار روی صورتت وگر نه کبود میشه
از تردیدش معلوم بود اعتماد نداره
:نترس اسید نریختم روش فقط دارم از وکیلم خوب مراقبت میکنم چون لازمش دارم!
کیسه یخ رو از دستم کشید بیرون و روی صورتش گذاشت کنارش روی نیمکت نشستم
و آروم گفتم:انگار میونه خوبی باهم ندارید!
سانا:بره به درک اون خودش و روحش رو برای قدرت فروخته....کسی که برای قدرت بچه هاش رو به پرورشگاه فرستاد تا به قدرت برسه!
هیچ انتظاری ازش نباید داشت
جالبش میدونی چیه ؟
بعدشم جلو چشم مردم بچه های خودش رو به سر پرستی گرفت تا بگه حامی مردمه از انسان کثیف تر نیست نه!؟
نامجون:قدرت تنها چیزیه که انسان رو کور میکنه
برای کسی که تشنه قدرته تهش باخته
راستی مدارک رو فرستادم بهتون
سانا:نگاه میکنم!
بین هر دو سکوت اعظیمی نشست که با صدا کردن های مکرر یکی هر دو به پشت برگشتن برادر دخترک بعد از شنیدن خبر ها از دستیار پدرش سریع خودشو به خواهرش رسونده بود سانا با دیدن کوک سریع بلند شد که توی آغوش امنی فرو رفت
کوک:نونا خوبی...چیزیت که نکر...این ..این کار اونه؟
سانا:کوک خوبم ...
کوک:یعنی چی که خوبم ی طرف صورت...
پسرک مکثی کرد و بعد بدون حرفی با چهره فوق عصبی سمت دفتر پدرش قدم برداشت ولی با صدای بغض دار خواهرش بغل شد سانا با گریه گفت
سانا:کوک خواهش میکنم تنهام نزار
پسرک با دیدن حال بد خواهرش اونو آغوش کشید و موهاشو بوسید که چشمش به نامجون افتاد
کوک:هیونگ!(متعجب)
سانا ازش جدا شدو رد نگاه کوک رو گرفت
نامجون:بچه پرو آدم سوراغ هیونگشو نمیگیره؟
کوک:هیونگ بارو کن وقت برای خاروندن سر ندارم
نامجون:هفته پیش چرا نیومدی با بچه ها کلی منتظر موندیم!
کوک:هیونگ من...
سانا:میشه بگید اینجا چخبره؟
کوک:ایشون رفیقمه!
سانا:پس فقط من از نزدیکی آقای کیم خبر نداشتم(اخمو)
کوک:نونا باور...
سانا:ببند کوک(اخمو)
دخترک برادر شوکش رو با رفیقش که خندشو بزور نگه داشته بود تنها گذاشت برادرش هاج و واج به رفتن خواهرش نگاه میکرد که به حرف مرد حواسش پرت شد
نامجون:خیلی سرکشه بر عکس تو کوک!
کوک:هیونگ!
نامجون:نگاهی بساعت انداختم
باید برم کوک مراقب خودت باش پسر
کوک:میبینمت هیونگ
۶.۴k
۱۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.