پارت ۳۰
پارت ۳۰
چند دقیقه ای میشد که به خونه رسیده بودین . تو روی یک مبل نشسته بودی و النا هم جلوت بود . مکث کردی و جملاتت رو مرتب کردی و بالاخره شروع کردی
+ بزار از اول بگم . من تک فرزند بودم و پدر و مادرم مافیایی که الان رئیسش من هستم رو داشتن . اونا خیلی خوب اوضاع رو مدیریت میکردن و یکی از قدرتمند ترین مافیا هارو داشتن
ولی من ... من از همون بچگی مخالف این کاراشون بودم . همیشه از کارایی که می کردن متنفر بودم اما منم مجبور بودم در آینده راهشون رو ادامه بدم
تا اینکه توی ۲۰ سالگی با یک نفر آشنا شدم
یاد کسی که قبلا با تمام وجودت عاشقش بودی افتادی
+ اسمش سولینا بود و اولین بار توی کافه ای که کار می کرد دیدمش . بعد از یه مدت تبدیل شده بودم به مشتری دائمی اونجا چون واقعا از کافه و قهوه هایی که سولینا خودش درست می کرد خوشم اومده بود
من بارها و بارها دیدمش و حدود یک ماه بعد احساس کردم دوست دارم بیشتر درباره اش بدونم . پس به یک رستوران دعوتش کردم و اون هم دعوتم رو قبول کرد
اون روز حس عجیب و جالبی داشتی و دوباره داشتی اون احساسات رو مرور می کردی
+ توی رستوران ، درباره خودش بهم گفت . پدر و مادرش چند سال پیش فوت کرده بودن و اون هم با ۱۹ سال سن تنهایی زندگی می کرد . درواقع اون کافه برای پدر و مادرش بود و بعد از مرگ اون ها ، خودش علاوه بر مدیریت اونجا ، کار هم می کرد چون با این کار یاد روزهایی میوفتاد که پدر و مادرش هنوز هم زنده بودن
بعد از گذشت چند ماه ، فهمیدم که عاشقش شدم ولی قبل از اعتراف کردن بهش تصمیم گرفتم همه حقیقت رو درباره خانواده ام بهش بگم و البته که بهش گفتم که من نمیخوام کارشون رو ادامه بدم
بعد از اینکه درباره خانواده ام و احساسم فهمید ، گفتش اون هم عاشقمه و پیشنهاد داد با پدر و مادرم حرف بزنم و بهشون درباره اینکه نمیخوام جانشینشون باشم بگم . چون خودمم قبلا می خواستم همین کار رو بکنم ، قبول کردم و فردا رفتم تا باهاشون حرف بزنم . البته سولینا هم با اصرار زیادی همراهم اومد
چند ثانیه مکث کردی و دوباره ادامه دادی
+ اون روز کلی با پدر و مادرم بحث و دعوا کردم تا آخرش به این نتیجه رسیدن که اگه همچین تصمیمی دارم ، همین الان برم و دیگه خودم رو پسرشون حساب نکنم
توقع نداشتم تا این حد پیش برن ولی بدون حرف دیگه ای از اون خونه بیرون اومدیم . من اون موقع دانشجو داروسازی بودپ و حدود ۴ سال بعد درسم تموم می شد . یه مدت بعد با سولینا ازدواج کردم و با حقوق اون زندگیمون ساده می گذشت . خیلی تلاش کردم تا قبول کنه من هم بهش کمک کنم ولی اون همیشه میگفت وقتی فارغ التحصیل شدم و کار خودم رو شروع کردم ، اون موقع می تونم همچین کاری کنم
از یاداوری اون روزهای قشنگ لبخندی زدی
چند دقیقه ای میشد که به خونه رسیده بودین . تو روی یک مبل نشسته بودی و النا هم جلوت بود . مکث کردی و جملاتت رو مرتب کردی و بالاخره شروع کردی
+ بزار از اول بگم . من تک فرزند بودم و پدر و مادرم مافیایی که الان رئیسش من هستم رو داشتن . اونا خیلی خوب اوضاع رو مدیریت میکردن و یکی از قدرتمند ترین مافیا هارو داشتن
ولی من ... من از همون بچگی مخالف این کاراشون بودم . همیشه از کارایی که می کردن متنفر بودم اما منم مجبور بودم در آینده راهشون رو ادامه بدم
تا اینکه توی ۲۰ سالگی با یک نفر آشنا شدم
یاد کسی که قبلا با تمام وجودت عاشقش بودی افتادی
+ اسمش سولینا بود و اولین بار توی کافه ای که کار می کرد دیدمش . بعد از یه مدت تبدیل شده بودم به مشتری دائمی اونجا چون واقعا از کافه و قهوه هایی که سولینا خودش درست می کرد خوشم اومده بود
من بارها و بارها دیدمش و حدود یک ماه بعد احساس کردم دوست دارم بیشتر درباره اش بدونم . پس به یک رستوران دعوتش کردم و اون هم دعوتم رو قبول کرد
اون روز حس عجیب و جالبی داشتی و دوباره داشتی اون احساسات رو مرور می کردی
+ توی رستوران ، درباره خودش بهم گفت . پدر و مادرش چند سال پیش فوت کرده بودن و اون هم با ۱۹ سال سن تنهایی زندگی می کرد . درواقع اون کافه برای پدر و مادرش بود و بعد از مرگ اون ها ، خودش علاوه بر مدیریت اونجا ، کار هم می کرد چون با این کار یاد روزهایی میوفتاد که پدر و مادرش هنوز هم زنده بودن
بعد از گذشت چند ماه ، فهمیدم که عاشقش شدم ولی قبل از اعتراف کردن بهش تصمیم گرفتم همه حقیقت رو درباره خانواده ام بهش بگم و البته که بهش گفتم که من نمیخوام کارشون رو ادامه بدم
بعد از اینکه درباره خانواده ام و احساسم فهمید ، گفتش اون هم عاشقمه و پیشنهاد داد با پدر و مادرم حرف بزنم و بهشون درباره اینکه نمیخوام جانشینشون باشم بگم . چون خودمم قبلا می خواستم همین کار رو بکنم ، قبول کردم و فردا رفتم تا باهاشون حرف بزنم . البته سولینا هم با اصرار زیادی همراهم اومد
چند ثانیه مکث کردی و دوباره ادامه دادی
+ اون روز کلی با پدر و مادرم بحث و دعوا کردم تا آخرش به این نتیجه رسیدن که اگه همچین تصمیمی دارم ، همین الان برم و دیگه خودم رو پسرشون حساب نکنم
توقع نداشتم تا این حد پیش برن ولی بدون حرف دیگه ای از اون خونه بیرون اومدیم . من اون موقع دانشجو داروسازی بودپ و حدود ۴ سال بعد درسم تموم می شد . یه مدت بعد با سولینا ازدواج کردم و با حقوق اون زندگیمون ساده می گذشت . خیلی تلاش کردم تا قبول کنه من هم بهش کمک کنم ولی اون همیشه میگفت وقتی فارغ التحصیل شدم و کار خودم رو شروع کردم ، اون موقع می تونم همچین کاری کنم
از یاداوری اون روزهای قشنگ لبخندی زدی
۶.۴k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.