ادامه عشق تاریک پارت ۳
کوک : مرادی بریم سرمو تکون دادم به نوشته اره
از خونه رفتیم بیرون رفتیم سمت خونه کوک وقتی درو باز کر از تعجب ذهنم باز موند
۱/ت : فکر نمی کردم همچین خونی داشته باشی
کوک : لبخند زد با سرشو خاروند گفت خب این خونه من تنها نیست برای اینکه خانوادم رفتن خارج من تنها اینجام بیا تا اتاقتو نشون بدم سرمو تکون دادم
( کوک ی خواهر کوچیک تر از خودش داره ۱/ت داخل اتاق اون میمونه عکسشو میزارم )
در اتاق باز کرد اتاق خیلی خوشگلی بود
۱/ت : این اتاق کیه ؟؟
کوک : اتاق خواهرم
۱/ت : هوم
رفتم داخل وسایلم جیدم رفتم پایین
کوک داری چکار میکنی
کوک : دارم غذا درست میکنم
۱/ت : وایسا منم بیام کمکت
کوک : باشه
غذا آماده شد خواستیم شروع کنیم به خورد ن که دوباره صدای در امد کوک رفت درو باز کرد دوباره عموم بود امد داخل
عمو : فکر کردی من نمی تونم توی فسقلی پیدا کنم بهتر بدون هیچ درگیری خودت بیای بریم وگرنا بد میشه ۱/ت
۱/ت : اگه نیام می خوای چکار کنی
عمو : به ادماش اشاره کرد یکیشون اسلاحشو دراورد گرفت جلوی کوک
عمو : خود دانی
۱/ت : با... باشه .... باشه میا با اون کاری نداشته باش
اما به حرفم گوش نکرد ی تیر زد داخل دست کوک
۱/ت : گریه کردم بهت گفتم باشه میا کاری به کوک نداشته باش کوک افتاد بغلش کردم گفتم تا کوک میرین بیمارستان من جای نمیام
دوتا از ادماش امدن کوک بردن بیمارستان عموم دستمو گرفت و بردم داخل راه همش گریه میکرد و به کوک فکر میکردم که تا به خودم اومدم اون..اون.. مرده عوضی روبه روم بود گفت : خوش آمدی به خونه عزیزم
داشتم به اعصبانیت بهش نگاه میکردم بردم پرتم کرد داخل اتاق درو قفل کرد رفت بیرون زانو هامون بغل کردم و تا می تونستم گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برده با صدای باز شدن در بیدار شدم مرده ( بزار ی اسم براش بزارم ..... نمم پارتا اره خوبه ولش کن 😂😂نمیدونم دیگه چی بزارم خب بریم سر داستان ) امد جلوم بلندم کرد به دیوار چسبوندم گفت : دیگه امشب مال خودم میشی بیبی گرل و ی پوز خند زد
۱/ت : هم ترسیده بودم هم اعبصبانی با پام زدم وسط پاهاش که پخش زمین شد به خودش می پیچید بهش یه پوز خند زدم گفتم داخل خوابت هم نمیتونی اینو ببینی فهمیدی ..
ادماشو صدا زد امدن داخل بهشون گفت تا می تونن منو بزن خیلی بدنم درد میکرد نمیدونستم تکون بخرد به منو به تخت بستن گفت : حالا دیگه هیچ کاری نمیتونی بکنی و خندید ادماش رفتن بیرون ( اخخخخخخ بچه ها جندشم میشه که بگم 🥵🤢) لباسامو دراورد لباسهای خودشم همین طور همش داشتم گریه میکردم اون بهم تجاوز ....... تجاوز کرد هق....هق .. از درد نمیدونستم چیزی بگم نمیدونستم کاری کنم فقط میدونم ی لحظه آخری یادمه که صدای آژیر پلیس می آمد که کوک بالای سرم دیدم بعد بیهوش
بابای
از خونه رفتیم بیرون رفتیم سمت خونه کوک وقتی درو باز کر از تعجب ذهنم باز موند
۱/ت : فکر نمی کردم همچین خونی داشته باشی
کوک : لبخند زد با سرشو خاروند گفت خب این خونه من تنها نیست برای اینکه خانوادم رفتن خارج من تنها اینجام بیا تا اتاقتو نشون بدم سرمو تکون دادم
( کوک ی خواهر کوچیک تر از خودش داره ۱/ت داخل اتاق اون میمونه عکسشو میزارم )
در اتاق باز کرد اتاق خیلی خوشگلی بود
۱/ت : این اتاق کیه ؟؟
کوک : اتاق خواهرم
۱/ت : هوم
رفتم داخل وسایلم جیدم رفتم پایین
کوک داری چکار میکنی
کوک : دارم غذا درست میکنم
۱/ت : وایسا منم بیام کمکت
کوک : باشه
غذا آماده شد خواستیم شروع کنیم به خورد ن که دوباره صدای در امد کوک رفت درو باز کرد دوباره عموم بود امد داخل
عمو : فکر کردی من نمی تونم توی فسقلی پیدا کنم بهتر بدون هیچ درگیری خودت بیای بریم وگرنا بد میشه ۱/ت
۱/ت : اگه نیام می خوای چکار کنی
عمو : به ادماش اشاره کرد یکیشون اسلاحشو دراورد گرفت جلوی کوک
عمو : خود دانی
۱/ت : با... باشه .... باشه میا با اون کاری نداشته باش
اما به حرفم گوش نکرد ی تیر زد داخل دست کوک
۱/ت : گریه کردم بهت گفتم باشه میا کاری به کوک نداشته باش کوک افتاد بغلش کردم گفتم تا کوک میرین بیمارستان من جای نمیام
دوتا از ادماش امدن کوک بردن بیمارستان عموم دستمو گرفت و بردم داخل راه همش گریه میکرد و به کوک فکر میکردم که تا به خودم اومدم اون..اون.. مرده عوضی روبه روم بود گفت : خوش آمدی به خونه عزیزم
داشتم به اعصبانیت بهش نگاه میکردم بردم پرتم کرد داخل اتاق درو قفل کرد رفت بیرون زانو هامون بغل کردم و تا می تونستم گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برده با صدای باز شدن در بیدار شدم مرده ( بزار ی اسم براش بزارم ..... نمم پارتا اره خوبه ولش کن 😂😂نمیدونم دیگه چی بزارم خب بریم سر داستان ) امد جلوم بلندم کرد به دیوار چسبوندم گفت : دیگه امشب مال خودم میشی بیبی گرل و ی پوز خند زد
۱/ت : هم ترسیده بودم هم اعبصبانی با پام زدم وسط پاهاش که پخش زمین شد به خودش می پیچید بهش یه پوز خند زدم گفتم داخل خوابت هم نمیتونی اینو ببینی فهمیدی ..
ادماشو صدا زد امدن داخل بهشون گفت تا می تونن منو بزن خیلی بدنم درد میکرد نمیدونستم تکون بخرد به منو به تخت بستن گفت : حالا دیگه هیچ کاری نمیتونی بکنی و خندید ادماش رفتن بیرون ( اخخخخخخ بچه ها جندشم میشه که بگم 🥵🤢) لباسامو دراورد لباسهای خودشم همین طور همش داشتم گریه میکردم اون بهم تجاوز ....... تجاوز کرد هق....هق .. از درد نمیدونستم چیزی بگم نمیدونستم کاری کنم فقط میدونم ی لحظه آخری یادمه که صدای آژیر پلیس می آمد که کوک بالای سرم دیدم بعد بیهوش
بابای
۳۵.۲k
۲۶ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.