رمان ارباب من پارت: ۵۸
چندتا سیم و یه کمربند توی دستش بود و با دیدنشون حرفی که چند دقیقه ی پیش بهم زده بود یادم اومد.
یه قدم به عقب رفتم و گفتم:
_ اینارو برای چی آوردی؟
_ برای همون کاری که باعث شد الان بترسی!
_ من نترسیدم
نیشخندی زد و گفت:
_ از رنگ پریده ات و چشمای پر از ترست کاملاً مشخصه
_ چرت نگو!
_ آره آره تو نترسیدی!
_ فقط بگو اینارو برای چی آوردی؟
لبخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه با آرامش در اتاق رو قفل کرد و به سمتم اومد.
دوباره یه قدم به سمت عقب برداشتم که شدت خنده اش بیشتر شد و گفت:
_ خب آماده ای؟
_ برای چی؟
_ عه راستی تو نمیدونی قراره چیکار کنیم!
.
یکی از دستام رو به سمت بالای تخت برد و با سیم مشغول بستنش شد.
دست دیگه ام رو به سمتش آوردم و با تعجب گفتم:
_ چیکار داری میکنی؟
_ ساکت شو
دستم رو پس زد و به کارش ادامه داد.
علی رغم تمام دست و پا زدنام و تلاش کردنام نتونستم مانع کارش بشم و اون عوضی هم دست و پاهام رو به گوشه های تخت بست.
وقتی کارش تموم شد از روم پاشد و گفت:
_ اذیت نمیشی که؟
_ احمق روانی دست و پاهام رو باز کن، زود باش
_ اگه میخواستم باز کنم، نمیبستم که
به سمت کمربندی که کنار تخت انداخته بود رفت و گفت:
_ خب از کجات شروع کنم؟
با ترس بهش نگاه کردم و گفتم:
_ نگو که میخوای من رو بزنی!
_ دقیقا میخوام همینکار رو کنم
_ تو...تو چطور میتونی؟
_ چرا نتونم؟
یه قدم به سمتم برداشت که گفتم:
_ کمربندت پر از سنگه، داغون میشم!
_ آخی اصلا حواسم به سنگاش نبود
بعد هم یه نگاهی به کمربند انداخت و گفت:
_ آره واقعا هم داغون میشی
_ لطفا اینکار رو نکن
_ وقتی بلبل زبونی میکردی باید به اینجاش فکر میکردی!
این رو گفت و کمربند رو با شدت به سمت بالا برد و...
یه قدم به عقب رفتم و گفتم:
_ اینارو برای چی آوردی؟
_ برای همون کاری که باعث شد الان بترسی!
_ من نترسیدم
نیشخندی زد و گفت:
_ از رنگ پریده ات و چشمای پر از ترست کاملاً مشخصه
_ چرت نگو!
_ آره آره تو نترسیدی!
_ فقط بگو اینارو برای چی آوردی؟
لبخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه با آرامش در اتاق رو قفل کرد و به سمتم اومد.
دوباره یه قدم به سمت عقب برداشتم که شدت خنده اش بیشتر شد و گفت:
_ خب آماده ای؟
_ برای چی؟
_ عه راستی تو نمیدونی قراره چیکار کنیم!
.
یکی از دستام رو به سمت بالای تخت برد و با سیم مشغول بستنش شد.
دست دیگه ام رو به سمتش آوردم و با تعجب گفتم:
_ چیکار داری میکنی؟
_ ساکت شو
دستم رو پس زد و به کارش ادامه داد.
علی رغم تمام دست و پا زدنام و تلاش کردنام نتونستم مانع کارش بشم و اون عوضی هم دست و پاهام رو به گوشه های تخت بست.
وقتی کارش تموم شد از روم پاشد و گفت:
_ اذیت نمیشی که؟
_ احمق روانی دست و پاهام رو باز کن، زود باش
_ اگه میخواستم باز کنم، نمیبستم که
به سمت کمربندی که کنار تخت انداخته بود رفت و گفت:
_ خب از کجات شروع کنم؟
با ترس بهش نگاه کردم و گفتم:
_ نگو که میخوای من رو بزنی!
_ دقیقا میخوام همینکار رو کنم
_ تو...تو چطور میتونی؟
_ چرا نتونم؟
یه قدم به سمتم برداشت که گفتم:
_ کمربندت پر از سنگه، داغون میشم!
_ آخی اصلا حواسم به سنگاش نبود
بعد هم یه نگاهی به کمربند انداخت و گفت:
_ آره واقعا هم داغون میشی
_ لطفا اینکار رو نکن
_ وقتی بلبل زبونی میکردی باید به اینجاش فکر میکردی!
این رو گفت و کمربند رو با شدت به سمت بالا برد و...
۱۰.۷k
۰۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.