دینا سلطنت
دینا سلطنت
پارت ۸۶
آلیس: و اینکه همسر سابقه شاهزاده جونکوک را تو و ملکه کشتی
لیدیا : من ... اوف کافیه دیگه ایم زندگی نیست کافیه من فقد یه دست یار بودم
لیدیا شروع به گریه کردن کرد این دختر ققد برایه ملکه خدمه بود و فقد زیر دست اش بود دیکه کافی بود برایش
آلیس: فکردی من گوله این حرفت رو میخورم
لیدیا: من به همه میگم که کاره منه ولی تو هم در عوضش باید کاره ملکه رو تموم کنی
الیس: از کجا معلوم که دروغ نمیگی ززرخ دختره تو هستش اگر دروغ بگی یا کلکی تو کارت داشته باشی
لیدیا: کافیه من دیگه نمیخواهم تو این دنیا باشم
آلیس باورش نمیشد ولی باز هم
آلیس: اگر تو به حرفام گوش ندی به دخترتون ازت میگیم
لیدیا : ترو خدا نکن خواهش میکنم من اون رو خیلی دوست دارم وقتی تازه بخ دنیا آوردم نذاشتن بغلش کنم نذاشتن..
اسک هایش جاری شدن رو صورتش الیس خودش ازآب وجدان گرفت
آلیس: باشه گریه نکن دیگه
روبه فرمانده کرو
آلیس: دست هاش را باز کنید و چند روزی زخم های رو بدنش را درمان کنید بهش غذا بدین
لیدیا : چطور که رازی شدی
آلیس: اگه دختر خوبی باشی به نفعتان هست
لیدیا : اگه دخترم رو بدی هر کاری بگی میکنم
آلیس: اول استراحت کن
《》《》《》《》《》《》
رو تخت نشسته بود و در افکارش غرق بود یوتویی حالت تهوع گرفت و سمته سرویس رفت ونوس وارد اتاق شد و با حالت آلیس متعجب شد
منتظر ماند تا آلیس بیاد
آلیس با چهره خسته گی و رنگ اش پریده رو تخت دراز کشید
ونوس : چی شده بانو آلیس
آلیس: نمیدونم چند روزی میشه که هالت تعوع دارم
ونوس : بگم طبیب بیاد شاید باردار باشی
آلیس: چی نه.......
شاهزاده جونکوک وارد اتاق شد ونوس از رو تخت بلند شد و گفت
ونوس : میگم بیاد
آلیس: نه نمیخواد
ونوس : اما
آلیس: ونوس برو
ونوس با چشم غره های که آلیس بهش رفت از اتاق خارج شد
شاهزاده جونکوک سمته آلیس رفت خیلی نگران اش بود، رو تخت جلو اش نشست آلیس بخ پهلو چپ اش دراز کشید پ بخ شاهزاده جونکوک پوشت کرد،
جونکوک: خب هنوز هم از دستم ناراحتی
آلیس: آره
جونکوک: پس کی آشتی میکنم قراره فردا شت پادشاه و ملکه بشیم
آلیس: خب به درک
جونکوک تاقت اش تاب شد و رو آلیس خ*یمه زد
@h41766101
پارت ۸۶
آلیس: و اینکه همسر سابقه شاهزاده جونکوک را تو و ملکه کشتی
لیدیا : من ... اوف کافیه دیگه ایم زندگی نیست کافیه من فقد یه دست یار بودم
لیدیا شروع به گریه کردن کرد این دختر ققد برایه ملکه خدمه بود و فقد زیر دست اش بود دیکه کافی بود برایش
آلیس: فکردی من گوله این حرفت رو میخورم
لیدیا: من به همه میگم که کاره منه ولی تو هم در عوضش باید کاره ملکه رو تموم کنی
الیس: از کجا معلوم که دروغ نمیگی ززرخ دختره تو هستش اگر دروغ بگی یا کلکی تو کارت داشته باشی
لیدیا: کافیه من دیگه نمیخواهم تو این دنیا باشم
آلیس باورش نمیشد ولی باز هم
آلیس: اگر تو به حرفام گوش ندی به دخترتون ازت میگیم
لیدیا : ترو خدا نکن خواهش میکنم من اون رو خیلی دوست دارم وقتی تازه بخ دنیا آوردم نذاشتن بغلش کنم نذاشتن..
اسک هایش جاری شدن رو صورتش الیس خودش ازآب وجدان گرفت
آلیس: باشه گریه نکن دیگه
روبه فرمانده کرو
آلیس: دست هاش را باز کنید و چند روزی زخم های رو بدنش را درمان کنید بهش غذا بدین
لیدیا : چطور که رازی شدی
آلیس: اگه دختر خوبی باشی به نفعتان هست
لیدیا : اگه دخترم رو بدی هر کاری بگی میکنم
آلیس: اول استراحت کن
《》《》《》《》《》《》
رو تخت نشسته بود و در افکارش غرق بود یوتویی حالت تهوع گرفت و سمته سرویس رفت ونوس وارد اتاق شد و با حالت آلیس متعجب شد
منتظر ماند تا آلیس بیاد
آلیس با چهره خسته گی و رنگ اش پریده رو تخت دراز کشید
ونوس : چی شده بانو آلیس
آلیس: نمیدونم چند روزی میشه که هالت تعوع دارم
ونوس : بگم طبیب بیاد شاید باردار باشی
آلیس: چی نه.......
شاهزاده جونکوک وارد اتاق شد ونوس از رو تخت بلند شد و گفت
ونوس : میگم بیاد
آلیس: نه نمیخواد
ونوس : اما
آلیس: ونوس برو
ونوس با چشم غره های که آلیس بهش رفت از اتاق خارج شد
شاهزاده جونکوک سمته آلیس رفت خیلی نگران اش بود، رو تخت جلو اش نشست آلیس بخ پهلو چپ اش دراز کشید پ بخ شاهزاده جونکوک پوشت کرد،
جونکوک: خب هنوز هم از دستم ناراحتی
آلیس: آره
جونکوک: پس کی آشتی میکنم قراره فردا شت پادشاه و ملکه بشیم
آلیس: خب به درک
جونکوک تاقت اش تاب شد و رو آلیس خ*یمه زد
@h41766101
۲.۲k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.