My Sweet Evil/شیطان شیرین من
My Sweet Evil/شیطان شیرین من
Part Nine/پارت نه
★°★°★°★°★°★
با تای آستینهامون رو دادیم بالا و آمادهی آشپزی شدیم.نمیدونستم چی درست کنم.
:هی تای!چی درست کنیم؟
:نمیدونم.هرچی باشه میخورم.
:همه چیز خوار میباشی!
:هی!
یه کوچولو به واکنشش خندیدم.
:خب پس،رامن،ساندویچ و اونیگیری درست کنیم.
:این همه؟!
:چیزی نیست راحته.
فکر کنم تای زیادی تو شوک بود؛چون ساکت شد و با چهرهی 《جدی میگی دیگه،نه؟》نگاهم میکرد.اول رامن درست کردیم؛همه چیز رو آماده کردیم و رامن رو گذاشتیم یه چند دقیقهای هم بپزه.بعد،نوبت ساندویچها شد.بیکن رو من سرخ کردم و تای تخم مرغها رو عسلی درست کرد.بعدش نوبت به اونیگیری رسید.برنج رو گذاشتم رو گاز تا دم بکشه.تای رو هم گذاشتم که مواد داخل اونیگیری رو درست کنه.اونیگیری رو هم آماده کردیم.تای که از این همه کار خسته شده بود،روی یکی از صندلیهای میز ناهارخوری خودش رو پهن کرد.برای همین این من بودم که غذاها رو توی ظرفها گذاشتم و بردم روی میز.
:خب،خسته نباشی و میتونی ناهار بخوری.
تای بدون جواب دادن به من فوری روی صندلیاش درست نشست و شروع به غذا خورد کرد.منم خسته و گشنه بودم،پس منم برای خودم غذا کشیدم و خوردم.
:بعد از غذا ظرفها رو تو میشوری تای.
فقط میخواستم واکنشش رو ببینم.چشماش از حدقه زد بیرون و از غذا خوردن دست کشید؛یه جوری انگاری مجسمه شده بود.
:شوخی کردم!
از حالت مجسمهای در اومد و با نگاهی که عصبانیت درش موج میزد نگاهم کرد.
:با از این شوخیا نکن!پدرمو که درآوردی با پخت و پز!
:میدونی چیش جالبه؟اینکه هرچی میگم هم نه نمیگی.
هنوز هم با اون چشماش نگاهم میکرد؛ولی ایندفعه چپ چپ.
:ولی باهم ظرفها رو میشوریم!
:به من هیچ ربطی نداره!من میخوام استراحت کنم.
:کوه که نکندی!
:اتفاقا تا حالا این قدر کار نکرده بودم!
منم طوری نگاهش کردم که خودش داشت نگاهم میکرد.نگاهی که لج بازی و یهدندهای ازش میبارید.
:خیلی خب!
تای گفت.به طرز عجیبی موافقت کرد.البته،زیادم عجیب نبود.بچهی حرف گوش کنی بود فقط یکم لج باز بود.
...
★°★°★°★°★°★
Part Nine/پارت نه
★°★°★°★°★°★
با تای آستینهامون رو دادیم بالا و آمادهی آشپزی شدیم.نمیدونستم چی درست کنم.
:هی تای!چی درست کنیم؟
:نمیدونم.هرچی باشه میخورم.
:همه چیز خوار میباشی!
:هی!
یه کوچولو به واکنشش خندیدم.
:خب پس،رامن،ساندویچ و اونیگیری درست کنیم.
:این همه؟!
:چیزی نیست راحته.
فکر کنم تای زیادی تو شوک بود؛چون ساکت شد و با چهرهی 《جدی میگی دیگه،نه؟》نگاهم میکرد.اول رامن درست کردیم؛همه چیز رو آماده کردیم و رامن رو گذاشتیم یه چند دقیقهای هم بپزه.بعد،نوبت ساندویچها شد.بیکن رو من سرخ کردم و تای تخم مرغها رو عسلی درست کرد.بعدش نوبت به اونیگیری رسید.برنج رو گذاشتم رو گاز تا دم بکشه.تای رو هم گذاشتم که مواد داخل اونیگیری رو درست کنه.اونیگیری رو هم آماده کردیم.تای که از این همه کار خسته شده بود،روی یکی از صندلیهای میز ناهارخوری خودش رو پهن کرد.برای همین این من بودم که غذاها رو توی ظرفها گذاشتم و بردم روی میز.
:خب،خسته نباشی و میتونی ناهار بخوری.
تای بدون جواب دادن به من فوری روی صندلیاش درست نشست و شروع به غذا خورد کرد.منم خسته و گشنه بودم،پس منم برای خودم غذا کشیدم و خوردم.
:بعد از غذا ظرفها رو تو میشوری تای.
فقط میخواستم واکنشش رو ببینم.چشماش از حدقه زد بیرون و از غذا خوردن دست کشید؛یه جوری انگاری مجسمه شده بود.
:شوخی کردم!
از حالت مجسمهای در اومد و با نگاهی که عصبانیت درش موج میزد نگاهم کرد.
:با از این شوخیا نکن!پدرمو که درآوردی با پخت و پز!
:میدونی چیش جالبه؟اینکه هرچی میگم هم نه نمیگی.
هنوز هم با اون چشماش نگاهم میکرد؛ولی ایندفعه چپ چپ.
:ولی باهم ظرفها رو میشوریم!
:به من هیچ ربطی نداره!من میخوام استراحت کنم.
:کوه که نکندی!
:اتفاقا تا حالا این قدر کار نکرده بودم!
منم طوری نگاهش کردم که خودش داشت نگاهم میکرد.نگاهی که لج بازی و یهدندهای ازش میبارید.
:خیلی خب!
تای گفت.به طرز عجیبی موافقت کرد.البته،زیادم عجیب نبود.بچهی حرف گوش کنی بود فقط یکم لج باز بود.
...
★°★°★°★°★°★
۷.۹k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.