⚔ ⚔ ⚔ ⚔ ⚔
⚔ ⚔ ⚔ ⚔ ⚔
#غزوه_تبوک
🔴 یـک مـسـلـمـان نـمـونـه
عبد الله مزنـی از مسلمانان نمونه ای بود که در مکه دعوت پیغمبـر اسلام (صلی الله علی و آله ) را پذیرفت و به دین اسلام در آمد،
وقتی قبیله اش مطلع شدند که وی مسلمان شده او را تحت فشار قرار دادند تا دست از اسلام بردارد و از هر سو کار را بر او سخت گرفتند .
اما عبد الله همه دشواریها را تحمل می کرد و از آیین مقدس خود دست برنداشت،
عمویش که سمت سرپرستی او را بر عهده داشت برای آنکه وی را به زانو درآورده تا تسلیم شود جامه او را بیرون آورد و پوشش او منحصر به یک پارچه مویی و خشن گردید که خطهای سفیدی در آن بود،
اما عبد الله باز هم تحمل نمود و آن پارچه را دو قسمت کرد قسمتی را به کمر بست و قسمت دیگر را به شانه خود انداخت و دیگر نتوانست در مکه توقف کند و خود را به مدینه و نزد رسول خدا(ص)رسانید
و به خاطر همان دو قطعه پارچه پشمین به«ذو البجادین»معروف شد،
چون «بجاد» در لغت به معنای پارچه مویی خطدار و خشن است.
ذو البجادین در این جنگ شرکت کرده بود و چون به تبوک رسیدند نزد رسول خدا(ص)آمده گفت:
ای رسول خدا ! درباره من دعا کن تا شهادت روزی من گردد!
پیغمبـر(ص) فـرمود :
پوست درختی برای من بیاور و چون آورد آن را به بازوی عبد الله بست و گفت:
«اللهم حرم دمه علی الکفار».
[ خدایا خون او را بر کافران حرام گردان!]
عبد الله با تعجب گفت:
ای رسول خدا! من که این را نخواستم!
فرمود:
وقتی برای جنگ با دشمنان دین در راه خدا بیرون آمدی و تب تو را گرفت و همان تب سبب مرگ تو گردید تو شهید هستی!
عبد الله دیگر چیزی نگفت و چند روزی گذشت که ناگهان عبد الله تب کرد و به دنبال آن تب از دنیا رفت.
🍃 🍃 🍃
. 🍃 🍃 🍃
نیمه شبی بود که برخی از مجاهدان و سربازان دیدند در قسمتی از بیابان و کنار خیمه لشکریان آتشی افروخته شده و رفت و آمد و جنب و جوشی در روشنایی آتش به چشم می خورد،
عبد الله بن مسعود گوید:
حس کنجکاوی مرا وادار کرد به نزدیک آن روشنایی بروم و ببینم چه خبر است؟
و چون نزدیک آمد پیغمبر اسلام (ص) را مشاهده کرد که با چند تن از اصحاب مشغول کندن قبری هستند تا جنازه - ذو البجادین - را در آن دفن کنند ،
و چون قبر تمام شد خود پیغمبر (ص) به میان قبر رفت و به اصحاب فرمود:
برادرتان را نزدیک آورید و سپس جنازه او را بغل کرد و به پهلو روی زمین قبر خوابانید آن گاه دست به دعا برداشت و گفت:
«اللهم انی امسیت راضیا عنه فارض عنه».
[ خدایا من از این مرد خوشنـود و راضـی هستم تو نیز از او راضـی باش. ]
عبد الله بن مسعود گوید:
من در آن وقت آرزو کردم که ای کاش من به جای ذو البجادین بودم !
* در بازگشت پیامبر از تبوک داستان مسجد ضرار پیش آمد که در عنوان جداگانه ای به بحث آن می پردازیم.
🔴 بـازگـشـت پـیـامـبـر بـه مـدیـنـه
🎍 سـرنوشـت سـه تن متخلـفان از جنـگ
چنانکه پیش از این اشاره شد
هنگامی که لشکر اسلام به سوی تبوک حرکت می کرد جمعی از #منافقان به بهانه های مختلف از رفتن به همراه لشکریان تعلل کردند و سرانجام هم نرفتند
و پس از مراجعت #رسول_خدا(ص) نیز به نزد آن حضرت آمده و برای نرفتن خود عذرها تراشیده و قسمها خوردند و پیغمبر اسلام (ص) نیز موظف بود در ظاهر گفتار آنها را قبول کند و باطن کارشان را به خدا واگذارد،
ولی گروهی هم بودند که با اجازه پیغمبر اسلام و یا بدون کسب اجازه آن حضرت حرکت خود را موکول به بعد کردند و به خاطر سر و صورت دادن به کارها و ضبط محصول خرما و یا گرفتاریهای دیگری که داشتند در مدینه ماندند تا پس از انجام کارها خود را به تبوک برسانند،
اما #تنبلی و #ترس از گرمای هوا و غیره مجال آن را که بتوانند به تبوک بروند به آنها نداد و یک روز هم خبردار شدند که لشکر اسلام مراجعت کرده و به نزدیکیهای مدینه رسیده اند.
اینان روی ایمانی که داشتند هیچ گونه بهانه ای برای غیبت و تأخیر خود ذکر نکردند و چنانکه در دل خود را مقصر می دانستند از اظهار آن نیز در نزد مردم باکی نداشتند و هر جا صحبت می شد علنا می گفتند:
ما از اینکه به همراه مسلمانان به جنگ نرفته ایم شرمنده و مقصر هستیم و عذری جز تنبلی و امروز و فردا کردن و علاقه به مال دنیا نداشته ایم.
و از این رو
وقتی پیغمبر اسلام (ص) به مدینه آمد و علت غیبت و خودداری آنها را از رفتن به تبوک سؤال کرد بدون ترس و واهمه حقیقت را اظهار کرده و گفتند:
ما هیچ گونه بهانه ای جز تنبلی نداشتیم و از این رو خود را مقصر و گناهکار
#غزوه_تبوک
🔴 یـک مـسـلـمـان نـمـونـه
عبد الله مزنـی از مسلمانان نمونه ای بود که در مکه دعوت پیغمبـر اسلام (صلی الله علی و آله ) را پذیرفت و به دین اسلام در آمد،
وقتی قبیله اش مطلع شدند که وی مسلمان شده او را تحت فشار قرار دادند تا دست از اسلام بردارد و از هر سو کار را بر او سخت گرفتند .
اما عبد الله همه دشواریها را تحمل می کرد و از آیین مقدس خود دست برنداشت،
عمویش که سمت سرپرستی او را بر عهده داشت برای آنکه وی را به زانو درآورده تا تسلیم شود جامه او را بیرون آورد و پوشش او منحصر به یک پارچه مویی و خشن گردید که خطهای سفیدی در آن بود،
اما عبد الله باز هم تحمل نمود و آن پارچه را دو قسمت کرد قسمتی را به کمر بست و قسمت دیگر را به شانه خود انداخت و دیگر نتوانست در مکه توقف کند و خود را به مدینه و نزد رسول خدا(ص)رسانید
و به خاطر همان دو قطعه پارچه پشمین به«ذو البجادین»معروف شد،
چون «بجاد» در لغت به معنای پارچه مویی خطدار و خشن است.
ذو البجادین در این جنگ شرکت کرده بود و چون به تبوک رسیدند نزد رسول خدا(ص)آمده گفت:
ای رسول خدا ! درباره من دعا کن تا شهادت روزی من گردد!
پیغمبـر(ص) فـرمود :
پوست درختی برای من بیاور و چون آورد آن را به بازوی عبد الله بست و گفت:
«اللهم حرم دمه علی الکفار».
[ خدایا خون او را بر کافران حرام گردان!]
عبد الله با تعجب گفت:
ای رسول خدا! من که این را نخواستم!
فرمود:
وقتی برای جنگ با دشمنان دین در راه خدا بیرون آمدی و تب تو را گرفت و همان تب سبب مرگ تو گردید تو شهید هستی!
عبد الله دیگر چیزی نگفت و چند روزی گذشت که ناگهان عبد الله تب کرد و به دنبال آن تب از دنیا رفت.
🍃 🍃 🍃
. 🍃 🍃 🍃
نیمه شبی بود که برخی از مجاهدان و سربازان دیدند در قسمتی از بیابان و کنار خیمه لشکریان آتشی افروخته شده و رفت و آمد و جنب و جوشی در روشنایی آتش به چشم می خورد،
عبد الله بن مسعود گوید:
حس کنجکاوی مرا وادار کرد به نزدیک آن روشنایی بروم و ببینم چه خبر است؟
و چون نزدیک آمد پیغمبر اسلام (ص) را مشاهده کرد که با چند تن از اصحاب مشغول کندن قبری هستند تا جنازه - ذو البجادین - را در آن دفن کنند ،
و چون قبر تمام شد خود پیغمبر (ص) به میان قبر رفت و به اصحاب فرمود:
برادرتان را نزدیک آورید و سپس جنازه او را بغل کرد و به پهلو روی زمین قبر خوابانید آن گاه دست به دعا برداشت و گفت:
«اللهم انی امسیت راضیا عنه فارض عنه».
[ خدایا من از این مرد خوشنـود و راضـی هستم تو نیز از او راضـی باش. ]
عبد الله بن مسعود گوید:
من در آن وقت آرزو کردم که ای کاش من به جای ذو البجادین بودم !
* در بازگشت پیامبر از تبوک داستان مسجد ضرار پیش آمد که در عنوان جداگانه ای به بحث آن می پردازیم.
🔴 بـازگـشـت پـیـامـبـر بـه مـدیـنـه
🎍 سـرنوشـت سـه تن متخلـفان از جنـگ
چنانکه پیش از این اشاره شد
هنگامی که لشکر اسلام به سوی تبوک حرکت می کرد جمعی از #منافقان به بهانه های مختلف از رفتن به همراه لشکریان تعلل کردند و سرانجام هم نرفتند
و پس از مراجعت #رسول_خدا(ص) نیز به نزد آن حضرت آمده و برای نرفتن خود عذرها تراشیده و قسمها خوردند و پیغمبر اسلام (ص) نیز موظف بود در ظاهر گفتار آنها را قبول کند و باطن کارشان را به خدا واگذارد،
ولی گروهی هم بودند که با اجازه پیغمبر اسلام و یا بدون کسب اجازه آن حضرت حرکت خود را موکول به بعد کردند و به خاطر سر و صورت دادن به کارها و ضبط محصول خرما و یا گرفتاریهای دیگری که داشتند در مدینه ماندند تا پس از انجام کارها خود را به تبوک برسانند،
اما #تنبلی و #ترس از گرمای هوا و غیره مجال آن را که بتوانند به تبوک بروند به آنها نداد و یک روز هم خبردار شدند که لشکر اسلام مراجعت کرده و به نزدیکیهای مدینه رسیده اند.
اینان روی ایمانی که داشتند هیچ گونه بهانه ای برای غیبت و تأخیر خود ذکر نکردند و چنانکه در دل خود را مقصر می دانستند از اظهار آن نیز در نزد مردم باکی نداشتند و هر جا صحبت می شد علنا می گفتند:
ما از اینکه به همراه مسلمانان به جنگ نرفته ایم شرمنده و مقصر هستیم و عذری جز تنبلی و امروز و فردا کردن و علاقه به مال دنیا نداشته ایم.
و از این رو
وقتی پیغمبر اسلام (ص) به مدینه آمد و علت غیبت و خودداری آنها را از رفتن به تبوک سؤال کرد بدون ترس و واهمه حقیقت را اظهار کرده و گفتند:
ما هیچ گونه بهانه ای جز تنبلی نداشتیم و از این رو خود را مقصر و گناهکار
۸.۸k
۲۴ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.