فیک کوک ( پشیمونم) پارت۲۳
از زبان ا/ت
چشمام رو دادم کناره تهیونگ جونگ کوک با یونا دیدم برای همین
به تهیونگ نگاه کردم و بهش لبخند زدم و دستام رو باز کردم و گفتم : میتونم....
خندید و خودش بغلم کرد
منم بغلش کردم میتونستم نگاه سنگین جونگ کوک رو روی خودمون حس کنم....ازش جدا شدم
دستش رو گرفتم که دستم کشیده شد برگشتم دیدم کوکه گفتم : چیکار میکنی دقیقا ؟
گفت : برای چی بغلش میکنی
گفتم : به تو چه
گفت : ا/ت تو زن منی حق نداری... اینطوری کنی
دستم رو کشیدم و به یونا که کنارش بود نگاه کردم و گفتم : تو هم شوهر منی...پس چرا این اینجاست
هولش دادم عقب و رفتم تو شرکت
اه اصلا حالم از این شرکت به هم میخوره
رفتم توی دفترم کلی کار انجام دادم تقریباً موقع نهار بود بلند شدم کیفم رو برداشتم همین که از اتاقم رفتم بیرون داشتم راهم رو میرفتم که یکی از کارکنان شرکت بهم برخورد کرد باعث شد پاشنه کفشم تا بخوره و بیوفتم
اونم همه پرونده هاش ریخت
چه دردی میکرد پام اما تا حدی بود که بتونم راه برم خواستم بلند بشم که جونگ کوک رو دیدم برای همین الکی خودمو زدم به موش مردگی همونجا نشستم همه کارکنان دورم جمع شده بودن که جونگ کوک از بین اونا اومد کنارم گفت : چیشده
گفتم : چیزی نیست... فقط پام..
نزاشت ادامه حرفم رو بزنم براید استایل بغلم کرد چشمام از تعجب گرد و درشت کردم و نگاش کردم گفتم : چیکار میکنی
مغرورانه بهم نگاه کرد و گفت : پات پیچ خورده نباید راه بری
گفتم : بزارم زمین...خودم میتونم برم
گفت : ا/ت رو اعصابم راه نرو و ساکت بمون
محکم چسبیدمش تا نیوفتم
رفتیم عمارت از ماشین پیاده شدنی اومد دره سمته منو باز کرد کمک کرد پیاده بشم رفتیم داخل
آجوما منو دید گفت : چیشده دخترم ؟
جونگ کوک گفت : آجوما میشه چیزایی که میگم رو بیاری
یه چندتا چیز بهش گفت
رفتیم اول کمک کرد من بشینم بعد خودش نشست و پام رو گذاشت روی پای خودش آجوما وسایل ها رو آورد کمپرس گرم میخواست بزاره روی پام که گفتم : نمیخوام...بهتره بری شرکت
مچ پام رو محکم گرفت گفتم : آخ دیوونه چیکار میکنی گفت : ا/ت خوشت میاد منو اعصبانی کنی
هیچی نگفتم کمپرس گرم رو گذاشت روی پام
مثل دکترا داشت پام رو معاینه میکرد خندیدم و گفتم : تو دکتری ؟
گفت : آره...دکترم...
گفتم : اوههه دکتره چی ؟
گفت : دکتر اعصاب کشیدن از دست تو
ایششش گفتم : برو بابا نمیشه باهات حرف زد
بلند شدم و لنگان لنگان رفتم طبقه بالا لباسام رو عوض کردم رفتم روی تختم پام خیلی درد میکرد سعی کردم یکم بخوابم...
( شب )
از زبان ا/ت
وقتی از خواب بیدار شدم اتاقم تاریک بود....
پام یکم بهتر بود بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق اوفف نهار هم نخوردم.... چقدر خوابیدم
رفتم پایین که تهیونگ رو دیدم
با تعجب گفتم : تهیونگ...اینجایی؟
بلند شد اومد جلوم وایستاد و گفت : خیلی وقته منتظرتم ولی تو خوابیدی
گفتم : آه ببخشید خیلی خسته بودم برای همین زیادی خوابیدم
گفت : شام خوردی ؟ گفتم : نه...حتی نهار هم نخوردم
گفت : پس بریم بیرون باهم یه چیزی بخوریم و بهم چشمک زد گفتم : عااا....باشه...منم تنهام جونگ کوک هم مثل همیشه خونه نیست پس میا...که تو دهنم موند
صدای جونگ کوک رو شنیدم که گفت : تو هیچ جا نمیری...امشب باهم شام میخوریم
اومد وایستاد کنارم و دستم رو محکم گرفت بهش همینطور خیره شده بودم
گفت : تهیونگ تو خودت میتونی بری...اما...ا/ت نه اگر من اجازه ندم
یعنی چی چه اجازهی
تهیونگ گفت : اما...
نزاشت حرف بزنه و گفت : میتونی بری
تهیونگ با اعصبانیت رفت... خواستم برم دنبالش که جونگ کوک محکم دستم رو گرفت از درد دستم یه آخی گفتم و برگشتم سمتش هی دستم رو میکشیدم که آزاد کنم اما نمیشد دستم رو محکم گرفت و کشید که چسبیدم بهش دستش رو دوره کمرم انداخت و محکم گرفتم
الان فقط صورتامون یه چند میلی متر فاصله داشت...
چند ثانیه بی حرکت موندم تا اینکه...نزدیکم شد و لباش رو گذاشت روی لبام
نمیدونستم چطور برخورد کنم برای هرچقدر هولش میدادم خیلی زور داشت و عقب نمیرفت اما بالاخره از خودم جداش کردم و هولش دادم
دستم رو گذاشتم روی لبم و با انگشتم به جونگ کوک اشاره
کردم و....
چشمام رو دادم کناره تهیونگ جونگ کوک با یونا دیدم برای همین
به تهیونگ نگاه کردم و بهش لبخند زدم و دستام رو باز کردم و گفتم : میتونم....
خندید و خودش بغلم کرد
منم بغلش کردم میتونستم نگاه سنگین جونگ کوک رو روی خودمون حس کنم....ازش جدا شدم
دستش رو گرفتم که دستم کشیده شد برگشتم دیدم کوکه گفتم : چیکار میکنی دقیقا ؟
گفت : برای چی بغلش میکنی
گفتم : به تو چه
گفت : ا/ت تو زن منی حق نداری... اینطوری کنی
دستم رو کشیدم و به یونا که کنارش بود نگاه کردم و گفتم : تو هم شوهر منی...پس چرا این اینجاست
هولش دادم عقب و رفتم تو شرکت
اه اصلا حالم از این شرکت به هم میخوره
رفتم توی دفترم کلی کار انجام دادم تقریباً موقع نهار بود بلند شدم کیفم رو برداشتم همین که از اتاقم رفتم بیرون داشتم راهم رو میرفتم که یکی از کارکنان شرکت بهم برخورد کرد باعث شد پاشنه کفشم تا بخوره و بیوفتم
اونم همه پرونده هاش ریخت
چه دردی میکرد پام اما تا حدی بود که بتونم راه برم خواستم بلند بشم که جونگ کوک رو دیدم برای همین الکی خودمو زدم به موش مردگی همونجا نشستم همه کارکنان دورم جمع شده بودن که جونگ کوک از بین اونا اومد کنارم گفت : چیشده
گفتم : چیزی نیست... فقط پام..
نزاشت ادامه حرفم رو بزنم براید استایل بغلم کرد چشمام از تعجب گرد و درشت کردم و نگاش کردم گفتم : چیکار میکنی
مغرورانه بهم نگاه کرد و گفت : پات پیچ خورده نباید راه بری
گفتم : بزارم زمین...خودم میتونم برم
گفت : ا/ت رو اعصابم راه نرو و ساکت بمون
محکم چسبیدمش تا نیوفتم
رفتیم عمارت از ماشین پیاده شدنی اومد دره سمته منو باز کرد کمک کرد پیاده بشم رفتیم داخل
آجوما منو دید گفت : چیشده دخترم ؟
جونگ کوک گفت : آجوما میشه چیزایی که میگم رو بیاری
یه چندتا چیز بهش گفت
رفتیم اول کمک کرد من بشینم بعد خودش نشست و پام رو گذاشت روی پای خودش آجوما وسایل ها رو آورد کمپرس گرم میخواست بزاره روی پام که گفتم : نمیخوام...بهتره بری شرکت
مچ پام رو محکم گرفت گفتم : آخ دیوونه چیکار میکنی گفت : ا/ت خوشت میاد منو اعصبانی کنی
هیچی نگفتم کمپرس گرم رو گذاشت روی پام
مثل دکترا داشت پام رو معاینه میکرد خندیدم و گفتم : تو دکتری ؟
گفت : آره...دکترم...
گفتم : اوههه دکتره چی ؟
گفت : دکتر اعصاب کشیدن از دست تو
ایششش گفتم : برو بابا نمیشه باهات حرف زد
بلند شدم و لنگان لنگان رفتم طبقه بالا لباسام رو عوض کردم رفتم روی تختم پام خیلی درد میکرد سعی کردم یکم بخوابم...
( شب )
از زبان ا/ت
وقتی از خواب بیدار شدم اتاقم تاریک بود....
پام یکم بهتر بود بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق اوفف نهار هم نخوردم.... چقدر خوابیدم
رفتم پایین که تهیونگ رو دیدم
با تعجب گفتم : تهیونگ...اینجایی؟
بلند شد اومد جلوم وایستاد و گفت : خیلی وقته منتظرتم ولی تو خوابیدی
گفتم : آه ببخشید خیلی خسته بودم برای همین زیادی خوابیدم
گفت : شام خوردی ؟ گفتم : نه...حتی نهار هم نخوردم
گفت : پس بریم بیرون باهم یه چیزی بخوریم و بهم چشمک زد گفتم : عااا....باشه...منم تنهام جونگ کوک هم مثل همیشه خونه نیست پس میا...که تو دهنم موند
صدای جونگ کوک رو شنیدم که گفت : تو هیچ جا نمیری...امشب باهم شام میخوریم
اومد وایستاد کنارم و دستم رو محکم گرفت بهش همینطور خیره شده بودم
گفت : تهیونگ تو خودت میتونی بری...اما...ا/ت نه اگر من اجازه ندم
یعنی چی چه اجازهی
تهیونگ گفت : اما...
نزاشت حرف بزنه و گفت : میتونی بری
تهیونگ با اعصبانیت رفت... خواستم برم دنبالش که جونگ کوک محکم دستم رو گرفت از درد دستم یه آخی گفتم و برگشتم سمتش هی دستم رو میکشیدم که آزاد کنم اما نمیشد دستم رو محکم گرفت و کشید که چسبیدم بهش دستش رو دوره کمرم انداخت و محکم گرفتم
الان فقط صورتامون یه چند میلی متر فاصله داشت...
چند ثانیه بی حرکت موندم تا اینکه...نزدیکم شد و لباش رو گذاشت روی لبام
نمیدونستم چطور برخورد کنم برای هرچقدر هولش میدادم خیلی زور داشت و عقب نمیرفت اما بالاخره از خودم جداش کردم و هولش دادم
دستم رو گذاشتم روی لبم و با انگشتم به جونگ کوک اشاره
کردم و....
۱۲۵.۷k
۱۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.