رمان
مافیای خشن منp9
ا. ت:اخخخخخخخخخ
کوک:چیشده
ا. ت:شکمم درد داره اییییییی
کوک:نکنه گرسنه اته
ا. ت:نهههه
کوک:پس چی
ا. ت:نمیدونم درد داره هههه
کوک:نکنه که بارداری....
ا. ت:چیییییییییی نههههههه این غیر ممکنه
کوک:ولی شکمت بزرگ شده
ا. ت:یعنی واقعا بچه داشتیم و نمیدونستیم
کوک:خیلی خوشحالم که قراره باباشم اما ای کاش زنده بمونم و بتونم حداقل به دنیا اومدنشو ببینم
ا. ت:کوک من بدون تو به زندگیم ادامه نمیدم من نمیتونم میفهمی؟؟؟
کوک:بهم قول بده اگه بلایی سرم اومد مواظب بچه امون باشی 🥺
ا. ت:قول میدم( گریه)
کوک:اهههه گریه نکن دیگه.. ..
(دوهفته بعد)
ا. ت:کوککککککک ایییییییی
کوک:چی شده؟
ا. ت:بچههههههه
کوک
هول شده بودم سریع هرچی لباس داشتم پوشیدمش تا سرما بهش اسیب نرسونه...
(بعد از چند ساعت بچه به دنیا میاد )
کوک:وای چه بچه خوشکلی دارم...
ا. ت:شبیه باباشه
کوک:لبخند
(فردا صب )
ا. ت
وقتی بیدار شدم کوک جلو خوابیده بود منم بچه بغلم بود :کوک ، کوک بیدار شو بهم بطری اب رو بهم بده تشنمه، کوک جوابی نداد که چشمم به پنجره افتاد کوک کل شیشه رو شکونده بود یخ اب شده بود میتونستیم از اونجا در بیاییم :
ا. ت:کوک کوک ما نجات پیدا کردیم( ا. ت پشت نشسته بود )
کوک:.....
ا. ت:کوک( با استرس )
ا. ت
ترسیده بودم بچه رو گذاشتم رو صندلی و اومد جلو ک.... و.... کک... کوککککککک( بچه ها کوک یخ زده بود و خون ریزی داشت و 80درصد ممکن بود مرده باشه )
کوککککک بیدار شوروی ازت خواهش میکنم کوککک( با گریه و جیغ)نهههههه چرا اینطوری شدددد
ا. ت
میخواستم خودمو بکشم اما چشمم به بچه افتاد و دلم نیومد من به کوک قول دادم ولی نمیتونم بدون کوک نمیتونممممم( با گریه و جیغ)میزد رو قفسه ی سینش
ا. ت
بچه رو گذاشتم تو سبد و از پنجره اومدم بیرون راه رفتم رسیدم به یه بیمارستان و توستم جون خودمو بچه امو نجات بدم اما کوک جونشو بخاطر ما از دست داد 🥺🖤
(یه نکته خیلی جالب هست که میخوام بهتون بگم این داستان از اون قسمتی که توی ماشین توی برف فرو میشن تا اخر داستان بر اساس واقعیت بود🥺)
امیدوارم از رمان خوشتون اومده باشه من تا جایی که تونستم خوب نوشتم امیدوارم راضی باشید و پایان رمان ...🖤
ا. ت:اخخخخخخخخخ
کوک:چیشده
ا. ت:شکمم درد داره اییییییی
کوک:نکنه گرسنه اته
ا. ت:نهههه
کوک:پس چی
ا. ت:نمیدونم درد داره هههه
کوک:نکنه که بارداری....
ا. ت:چیییییییییی نههههههه این غیر ممکنه
کوک:ولی شکمت بزرگ شده
ا. ت:یعنی واقعا بچه داشتیم و نمیدونستیم
کوک:خیلی خوشحالم که قراره باباشم اما ای کاش زنده بمونم و بتونم حداقل به دنیا اومدنشو ببینم
ا. ت:کوک من بدون تو به زندگیم ادامه نمیدم من نمیتونم میفهمی؟؟؟
کوک:بهم قول بده اگه بلایی سرم اومد مواظب بچه امون باشی 🥺
ا. ت:قول میدم( گریه)
کوک:اهههه گریه نکن دیگه.. ..
(دوهفته بعد)
ا. ت:کوککککککک ایییییییی
کوک:چی شده؟
ا. ت:بچههههههه
کوک
هول شده بودم سریع هرچی لباس داشتم پوشیدمش تا سرما بهش اسیب نرسونه...
(بعد از چند ساعت بچه به دنیا میاد )
کوک:وای چه بچه خوشکلی دارم...
ا. ت:شبیه باباشه
کوک:لبخند
(فردا صب )
ا. ت
وقتی بیدار شدم کوک جلو خوابیده بود منم بچه بغلم بود :کوک ، کوک بیدار شو بهم بطری اب رو بهم بده تشنمه، کوک جوابی نداد که چشمم به پنجره افتاد کوک کل شیشه رو شکونده بود یخ اب شده بود میتونستیم از اونجا در بیاییم :
ا. ت:کوک کوک ما نجات پیدا کردیم( ا. ت پشت نشسته بود )
کوک:.....
ا. ت:کوک( با استرس )
ا. ت
ترسیده بودم بچه رو گذاشتم رو صندلی و اومد جلو ک.... و.... کک... کوککککککک( بچه ها کوک یخ زده بود و خون ریزی داشت و 80درصد ممکن بود مرده باشه )
کوککککک بیدار شوروی ازت خواهش میکنم کوککک( با گریه و جیغ)نهههههه چرا اینطوری شدددد
ا. ت
میخواستم خودمو بکشم اما چشمم به بچه افتاد و دلم نیومد من به کوک قول دادم ولی نمیتونم بدون کوک نمیتونممممم( با گریه و جیغ)میزد رو قفسه ی سینش
ا. ت
بچه رو گذاشتم تو سبد و از پنجره اومدم بیرون راه رفتم رسیدم به یه بیمارستان و توستم جون خودمو بچه امو نجات بدم اما کوک جونشو بخاطر ما از دست داد 🥺🖤
(یه نکته خیلی جالب هست که میخوام بهتون بگم این داستان از اون قسمتی که توی ماشین توی برف فرو میشن تا اخر داستان بر اساس واقعیت بود🥺)
امیدوارم از رمان خوشتون اومده باشه من تا جایی که تونستم خوب نوشتم امیدوارم راضی باشید و پایان رمان ...🖤
۸.۸k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.