فراموشی* پارت42
بیمارستان"
از زبان دازای"
روی صندلی نشسته بودمو صورتمو تو دستام گرفته بودم.
نمیخواستم.. نمیخواستم کسی ببینه که چشمام پر از اشک شده.
هنوز اون ورقی که چویا میخواست بندازه ولی تیر خورد ـو خونی شد، تو دستم بود.
الان چهار ساعتی هست که چویا تو کما ـست ولی هنوز خبری ازش نیست.
سرمو بلند کردم ـو نفس عمیقی کشیدم. کلافه دستی توی موهام کشیدم ـو سعی کردم بروز ندم که..
سرمو تکون دادم تا از اون افکارم بیرون بیام.
همون موقع دکتر از کما بیرون اومد. سریع از روی صندلی بلند شدم ـو سمتش رفتم.
با نگرانی گفتم: حالش چطوره؟
_خوشبختانه هرکسی که تیر زده جای اشتباهی رو هدف گرفته. اگر کمی اونوتر قلبشو هدف میگرفت ـو تیر میزد دیگه کاری از دستمون بر نمیومد،
ولی این عمل ـمون انگار بی نتیجه بود.
با تعجب گفتم: مـ.. منظورتون چیه؟!
دستی به موهاش کشید ـو گفت: نمیدونم ولی دستگاه یه چیز غیر عادی رو نشون داد ما سعی کردیم که اون ماده ـرو پیدا کنیم اما چیزی وجود نداشت.
سرمو پایین انداختم ـو گفتم: میتونم ببینمش؟
دکتر: هنوز به هوش نیومده ـو حالش وخیمه ولی اگر میخوای ببینیش فقط برای پنچ دقیقه.
از اتاق کما بیرونش اوردن ـو به یه اتاق دیگه منتقل کردن.
همراهشون رفتم.
وقتی که کار سرم زدن ـو بقیه کاراشون تموم شد بیرون رفتن.
رفتم کنار تخت چویا وایسادم.
اخمام توی هم رفت. دیدنش توی اون وضعیت که نفس نفس میزد ـو موهاش که بخاطر عرقی که کرده بود به صورتش چسبیده بود، حالمو خراب میکرد.
دستامو مشت کردم.
با عصبانیت شونه ها شو گرفتم. فشار دستمو زیاد کردم ـو تکونش دادم: هی لعنتی چرا چشاتو بستی؟!
ازت متنفرم، ازت بدم میاد. ده یالا حرف بزن دیگه چشماتو باز کن!
محکم تر شونه هاش رو فشار دادم ـو بیشتر تکونش دادم ـو با عصبانیت گفتم: عوضی چشاتو باز کـــن!
تنها صدایی که تو اتاق میومد فقط صدای دستگاه ضربان قلبش بود که هر لحظه صداش بیشتر میشد.
یکی از پرستارا داخل اومد ـو گفت: هی اقا دارین چیکار میکنین؟
لطفا بفرمایید بیرون!
فشار دستمو کمتر کردم ـو شونه هاشو ول کردم.
از اتاق بیرون رفتم ـو...
از زبان اتسوشی"
وقتی که چویا سان تیر خوردن از ترس سرجام خشکم زده بود.
اولین بار بود که دیدم دازای سان با فریاد گریه میکرد
دازای سان تو بیمارستان موندن ـو اکوتاگاوا هم به دنبال اون کسی که به چویا سان تیر زده بود میگشت.
به بیمارستان رفتم تا ببینم چویا سان از کما بیرون اومدن یا نه.
با دیدن دازای سان که ماسک زده بود تعجب کردم.
پیششون رفتم ـو گفتم: سلام دازای سان، حال چویا سان چطوره؟
روی صندلی نشست ـو با دست اشاره کرد تا منم بشینم.
روی صندلی نشستم. خواستم چیزی بگم که مانع حرف زدنم شد.
_یه ماده ی...
ادامه دارد...
از زبان دازای"
روی صندلی نشسته بودمو صورتمو تو دستام گرفته بودم.
نمیخواستم.. نمیخواستم کسی ببینه که چشمام پر از اشک شده.
هنوز اون ورقی که چویا میخواست بندازه ولی تیر خورد ـو خونی شد، تو دستم بود.
الان چهار ساعتی هست که چویا تو کما ـست ولی هنوز خبری ازش نیست.
سرمو بلند کردم ـو نفس عمیقی کشیدم. کلافه دستی توی موهام کشیدم ـو سعی کردم بروز ندم که..
سرمو تکون دادم تا از اون افکارم بیرون بیام.
همون موقع دکتر از کما بیرون اومد. سریع از روی صندلی بلند شدم ـو سمتش رفتم.
با نگرانی گفتم: حالش چطوره؟
_خوشبختانه هرکسی که تیر زده جای اشتباهی رو هدف گرفته. اگر کمی اونوتر قلبشو هدف میگرفت ـو تیر میزد دیگه کاری از دستمون بر نمیومد،
ولی این عمل ـمون انگار بی نتیجه بود.
با تعجب گفتم: مـ.. منظورتون چیه؟!
دستی به موهاش کشید ـو گفت: نمیدونم ولی دستگاه یه چیز غیر عادی رو نشون داد ما سعی کردیم که اون ماده ـرو پیدا کنیم اما چیزی وجود نداشت.
سرمو پایین انداختم ـو گفتم: میتونم ببینمش؟
دکتر: هنوز به هوش نیومده ـو حالش وخیمه ولی اگر میخوای ببینیش فقط برای پنچ دقیقه.
از اتاق کما بیرونش اوردن ـو به یه اتاق دیگه منتقل کردن.
همراهشون رفتم.
وقتی که کار سرم زدن ـو بقیه کاراشون تموم شد بیرون رفتن.
رفتم کنار تخت چویا وایسادم.
اخمام توی هم رفت. دیدنش توی اون وضعیت که نفس نفس میزد ـو موهاش که بخاطر عرقی که کرده بود به صورتش چسبیده بود، حالمو خراب میکرد.
دستامو مشت کردم.
با عصبانیت شونه ها شو گرفتم. فشار دستمو زیاد کردم ـو تکونش دادم: هی لعنتی چرا چشاتو بستی؟!
ازت متنفرم، ازت بدم میاد. ده یالا حرف بزن دیگه چشماتو باز کن!
محکم تر شونه هاش رو فشار دادم ـو بیشتر تکونش دادم ـو با عصبانیت گفتم: عوضی چشاتو باز کـــن!
تنها صدایی که تو اتاق میومد فقط صدای دستگاه ضربان قلبش بود که هر لحظه صداش بیشتر میشد.
یکی از پرستارا داخل اومد ـو گفت: هی اقا دارین چیکار میکنین؟
لطفا بفرمایید بیرون!
فشار دستمو کمتر کردم ـو شونه هاشو ول کردم.
از اتاق بیرون رفتم ـو...
از زبان اتسوشی"
وقتی که چویا سان تیر خوردن از ترس سرجام خشکم زده بود.
اولین بار بود که دیدم دازای سان با فریاد گریه میکرد
دازای سان تو بیمارستان موندن ـو اکوتاگاوا هم به دنبال اون کسی که به چویا سان تیر زده بود میگشت.
به بیمارستان رفتم تا ببینم چویا سان از کما بیرون اومدن یا نه.
با دیدن دازای سان که ماسک زده بود تعجب کردم.
پیششون رفتم ـو گفتم: سلام دازای سان، حال چویا سان چطوره؟
روی صندلی نشست ـو با دست اشاره کرد تا منم بشینم.
روی صندلی نشستم. خواستم چیزی بگم که مانع حرف زدنم شد.
_یه ماده ی...
ادامه دارد...
۶.۱k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.