فیک قرار تصادفی من باعشق زندگیم
«پارت:۵»
بعد چند ثانیه از تو شوک دراومدم و سریع از بغلش اومدم پایین.
با سردی ازش تشکر کردم.
تهیونگ: تو اون بالا چی کار میکردی؟ حالت خوبه؟
سوآه: داشتم اونجا رو تمیز میکردم، بله خوبم.
یاد ساکی که کتشو براش آماده کرده بودم افتادم ، رفتم سریع از پشت میزم ساکو درآوردم و دادم بهش.
سوآه: اینم کتتون که دیشب انداختید روی شونم، ممنونم.
تا اومد بگه خواهش میکنم سرمو برگردوندم و رفتم و صندلی و برداشتم و گذاشتم سر جاش.
نشستمو خودمو با پرونده ها سرگرم کردم.
سوآه: اه! چقدر من بدبخت و بد شانسم خدایااااا؟ چرا همه اتفاقات بد باید برای من بیوفته؟
تهیونگ رفت تو اتاقش نشست پشت میزش.
بدبختی منکه یکی دوتا نبود ، میز منشی درست روبه روی در اتاق رئیس بود و اونم در اتاقو باز گذاشت و درست روبه روی هم بودیم.
بهش توجه ای نمیکردم و شروع کردم به نوشتن کارهای امروز.
یکمی که گذشت بقیه همکارام هم اومدن باید پوشه هارو به رئیس میدادم تا مهر بزنه ، با جدیت زدم به در که دیدم نگاهم میکنه.
سوآه:رئیس کیم اجازه هست؟
تهیونگ:بله سوآه چی کار داری؟
سوآه: باید اینارو مهر بزنید.
وقتی پوشه هارو تحویل دادم برگشتم سمت میزم.دیدم گوشیم داره زنگ میخوره و تسا بود....
سوآه: الو تسا چیه؟ باز تو زنگ زدی؟ فاصله هامون فقط یه طبقس جون بکن بیا بالا بگو خب!
تسا: چقدر حرف میزنی اه...خواستم بهت بگم امشب بیا خونه ی من باهم شام بخوریم باشه؟ من امروز سرکار نیومدم شرکت مرخصی داشتم.
سوآه:چیشده؟
تسا: برای جیهو دوست پسرم شام درست کردم گفت نمیاد من موندمو یه میز پر از غذابیا دیگه.
سوآه: باشه بابا.
شب.......
ساعت کارم تموم شد و از همه خداحافظی کردم.
سمت خونه تسا حرکت کردم،که یهو ماشینم پنچر شد.
وااااااااییییییییی! خدااااااااا! چقدر من بدشانسم😡
زدم کنار جاده.
زاپاس داشتم اما بلد نبودم عوضش کنم.
هوا تاریک شده بود ، دیگه میخواستم پیاده برم خونه تسا که یهو یه ماشین نگه داشت...
(اینم پارت جدید💜نظر بدید)
بعد چند ثانیه از تو شوک دراومدم و سریع از بغلش اومدم پایین.
با سردی ازش تشکر کردم.
تهیونگ: تو اون بالا چی کار میکردی؟ حالت خوبه؟
سوآه: داشتم اونجا رو تمیز میکردم، بله خوبم.
یاد ساکی که کتشو براش آماده کرده بودم افتادم ، رفتم سریع از پشت میزم ساکو درآوردم و دادم بهش.
سوآه: اینم کتتون که دیشب انداختید روی شونم، ممنونم.
تا اومد بگه خواهش میکنم سرمو برگردوندم و رفتم و صندلی و برداشتم و گذاشتم سر جاش.
نشستمو خودمو با پرونده ها سرگرم کردم.
سوآه: اه! چقدر من بدبخت و بد شانسم خدایااااا؟ چرا همه اتفاقات بد باید برای من بیوفته؟
تهیونگ رفت تو اتاقش نشست پشت میزش.
بدبختی منکه یکی دوتا نبود ، میز منشی درست روبه روی در اتاق رئیس بود و اونم در اتاقو باز گذاشت و درست روبه روی هم بودیم.
بهش توجه ای نمیکردم و شروع کردم به نوشتن کارهای امروز.
یکمی که گذشت بقیه همکارام هم اومدن باید پوشه هارو به رئیس میدادم تا مهر بزنه ، با جدیت زدم به در که دیدم نگاهم میکنه.
سوآه:رئیس کیم اجازه هست؟
تهیونگ:بله سوآه چی کار داری؟
سوآه: باید اینارو مهر بزنید.
وقتی پوشه هارو تحویل دادم برگشتم سمت میزم.دیدم گوشیم داره زنگ میخوره و تسا بود....
سوآه: الو تسا چیه؟ باز تو زنگ زدی؟ فاصله هامون فقط یه طبقس جون بکن بیا بالا بگو خب!
تسا: چقدر حرف میزنی اه...خواستم بهت بگم امشب بیا خونه ی من باهم شام بخوریم باشه؟ من امروز سرکار نیومدم شرکت مرخصی داشتم.
سوآه:چیشده؟
تسا: برای جیهو دوست پسرم شام درست کردم گفت نمیاد من موندمو یه میز پر از غذابیا دیگه.
سوآه: باشه بابا.
شب.......
ساعت کارم تموم شد و از همه خداحافظی کردم.
سمت خونه تسا حرکت کردم،که یهو ماشینم پنچر شد.
وااااااااییییییییی! خدااااااااا! چقدر من بدشانسم😡
زدم کنار جاده.
زاپاس داشتم اما بلد نبودم عوضش کنم.
هوا تاریک شده بود ، دیگه میخواستم پیاده برم خونه تسا که یهو یه ماشین نگه داشت...
(اینم پارت جدید💜نظر بدید)
۷.۹k
۰۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.