عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:8
یونا: ممنونم عشقم... میگم دلم برات تنگ شده... میشه بیای پیشم؟
تهیونگ: ببخشید عشقم نمیتونم خونه یکی از دوستای بابامم... فردا همدیگرو میبینیم...
یونا: باشه... پس مزاحم نمیشم خدافظ...
تهیونگ: بای...
قطع کردن.. ناموصا چقدر زر میزد... حالم بهم خورد... عح عح لوسا... دست به سینه وایستاده بودم...
ا/ت: دوست دخترت بوده؟(ابرو داده بالا)
تهیونگ: باید جواب پس بدم؟...
ا/ت:....
تهیونگ: اره دوست دخترم بود... خوب ک چی؟... خیلی هم عاشق همیم... قرار بود باهاش یواشکی ازدواج کنم... ک ریدی به همچی هرزه...
بعد از این حرفش ک بهم گفت هرزه یه لگد با پام زدم با پاش...
ا/ت: اخرین بارت باشه باهام اینجوری رفتار میکنی...
تهیونگ: هرزه... ارام باش... تورو از باغ وحش اوردن.... یا از معدن وحشی ها؟...
بعد با ریلکسیش پاشد رفت دستشویی... منم حرصم گرفته بودو پاهامو کوبیدم زمین...تختو مرتب کردم..موهامو بستم... کمی به خودم رسیدم... لباسامو پوشیدم... بالاخره تهیونگ دراومد بیرون... لباسشو ک روی میز کاناپه بود رو ورداشت و پوشید... موهاشو یه صفا داد با دستش و رفت پایین.... خیلی ادم عجیبیه تا حالا همچین انسانی تو زندگیم ندیده بودم... شاید اصن ادم نباشه.... از اتاق زدم بیرون.... داشتم از پله ها پایین میرفتم... دیدم همه نشستنو درحال خوردن صبحونه بودن... تهیونگم تازه نشسته بود....
ا/ت: سلام(سرد)
م تهیونگ: به به عروسو دوماد گل....
واقعا با این حرف مامان تهیونگ عصابم خورد شد دندونامو. فشار دادم بهم و اخمام رفت توهم.. بی توجه به همه سمت در رفتم که یهو صدای مامانم اومد...
م ا/ت: دخترم... صبحونه نمیخوری؟...
ا/ت: اشتها ندارم(سرد)
م ا/ت: اما...
خواست مامانم یچی بگه ک زود درو باز کردمو رفتم بیرون... دیگه واقعا خسته شدم... سوار ماشینم شدمو راه افتادم...رسیدم کاراگهمون... تنها جایی که با فعالیتو کار بیشتر حالمو هوب میکرد... بلافاصله بعد از رسیدن به کاراگاه رفتم تو...
لونا: عع ا/ت اومدی؟(لبخند)
ا/ت: آره...(سرد)
لونا: انگاری کیفت کوک نیست...!
ا/ت: بیخیال بعدا باهم دربارش حرف میزنیم...
لونا: اوم باشه...
ا/ت: خب... رئیسو بقیه ی بچه ها کجان؟..
لونا: بیا... اینجان...
رفتیم جلوتر... خوبه انگار نقشه جدیدتری داریم... تو دلم لبخند زدم... رئیس درحال توضیح دادن بود.. منو دیدو سرشو اورد بالا و گفت...: ا/ت... اومدی؟...
ا/ت: بله رئیس... ببخشید دیر کردم... معذرت میخوام.....
از صورتم معلوم بود ناراحتم... و اگه رئیسمم بفهمه ک دارم با یه مافیا ازدواج میکنم فک کنم کلا اخراجم.. چیزی از خودم نشون ندادم...
رئیس: ا/ت... حالت خوبه؟..
ا/ت: اره خوبم...
رئیس: مطمئن؟...
ا/ت: بله رئیس...
رئیس: خوب باشه بیا بشین...
یونا: ممنونم عشقم... میگم دلم برات تنگ شده... میشه بیای پیشم؟
تهیونگ: ببخشید عشقم نمیتونم خونه یکی از دوستای بابامم... فردا همدیگرو میبینیم...
یونا: باشه... پس مزاحم نمیشم خدافظ...
تهیونگ: بای...
قطع کردن.. ناموصا چقدر زر میزد... حالم بهم خورد... عح عح لوسا... دست به سینه وایستاده بودم...
ا/ت: دوست دخترت بوده؟(ابرو داده بالا)
تهیونگ: باید جواب پس بدم؟...
ا/ت:....
تهیونگ: اره دوست دخترم بود... خوب ک چی؟... خیلی هم عاشق همیم... قرار بود باهاش یواشکی ازدواج کنم... ک ریدی به همچی هرزه...
بعد از این حرفش ک بهم گفت هرزه یه لگد با پام زدم با پاش...
ا/ت: اخرین بارت باشه باهام اینجوری رفتار میکنی...
تهیونگ: هرزه... ارام باش... تورو از باغ وحش اوردن.... یا از معدن وحشی ها؟...
بعد با ریلکسیش پاشد رفت دستشویی... منم حرصم گرفته بودو پاهامو کوبیدم زمین...تختو مرتب کردم..موهامو بستم... کمی به خودم رسیدم... لباسامو پوشیدم... بالاخره تهیونگ دراومد بیرون... لباسشو ک روی میز کاناپه بود رو ورداشت و پوشید... موهاشو یه صفا داد با دستش و رفت پایین.... خیلی ادم عجیبیه تا حالا همچین انسانی تو زندگیم ندیده بودم... شاید اصن ادم نباشه.... از اتاق زدم بیرون.... داشتم از پله ها پایین میرفتم... دیدم همه نشستنو درحال خوردن صبحونه بودن... تهیونگم تازه نشسته بود....
ا/ت: سلام(سرد)
م تهیونگ: به به عروسو دوماد گل....
واقعا با این حرف مامان تهیونگ عصابم خورد شد دندونامو. فشار دادم بهم و اخمام رفت توهم.. بی توجه به همه سمت در رفتم که یهو صدای مامانم اومد...
م ا/ت: دخترم... صبحونه نمیخوری؟...
ا/ت: اشتها ندارم(سرد)
م ا/ت: اما...
خواست مامانم یچی بگه ک زود درو باز کردمو رفتم بیرون... دیگه واقعا خسته شدم... سوار ماشینم شدمو راه افتادم...رسیدم کاراگهمون... تنها جایی که با فعالیتو کار بیشتر حالمو هوب میکرد... بلافاصله بعد از رسیدن به کاراگاه رفتم تو...
لونا: عع ا/ت اومدی؟(لبخند)
ا/ت: آره...(سرد)
لونا: انگاری کیفت کوک نیست...!
ا/ت: بیخیال بعدا باهم دربارش حرف میزنیم...
لونا: اوم باشه...
ا/ت: خب... رئیسو بقیه ی بچه ها کجان؟..
لونا: بیا... اینجان...
رفتیم جلوتر... خوبه انگار نقشه جدیدتری داریم... تو دلم لبخند زدم... رئیس درحال توضیح دادن بود.. منو دیدو سرشو اورد بالا و گفت...: ا/ت... اومدی؟...
ا/ت: بله رئیس... ببخشید دیر کردم... معذرت میخوام.....
از صورتم معلوم بود ناراحتم... و اگه رئیسمم بفهمه ک دارم با یه مافیا ازدواج میکنم فک کنم کلا اخراجم.. چیزی از خودم نشون ندادم...
رئیس: ا/ت... حالت خوبه؟..
ا/ت: اره خوبم...
رئیس: مطمئن؟...
ا/ت: بله رئیس...
رئیس: خوب باشه بیا بشین...
۱۱.۲k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.