"I fell in love with someone'' (P58)
"I fell in love with someone'' (P58)
ا.ت : امکان...ن.داره...*تعجب*
یونا : اون...ج..جون..گ..کوکه؟
کوک : حرفت خیلی قشنگ بود یونا*عصبی*
ا.ت : جو..نگ..کوکا*ناراحت*
کوک برگشت سمت ا.ت*
ذهن یونا : چط...ور..آخه؟...چطور تونست حرف مارو بشنوه از اونجا..یهو حس کردم داره به سمت ما میاد...به ا.ت نگاه کردم...دست و پاهاش میلرزیدن..میتونستم حسی که الان داره رو حس کنم که چه وضعیتی داره به سمت ا.ت رفتم پشتش قرار گرفتم دستاشو گرفتم...اگه...اگه...برا خواهرم اتفاق بیفته همش تقصیر بابامه*گریه*
از زبان راوی :
وقتی کوک رسید میخواست دست ا.ت رو بکشه ولی یونا مانعش شد که با سیلی که کوک به یونا زد ا.ت به سمت یونا رفت...
ا.ت : یونا...یونا حالت خوبه*نگران* چه غلطی میکردی جونگکوک*داد*
کوک نزدیک ا.ت اومد از فک ا.ت محکم گرفت دقیقا تو چشم هم بهم زل زده بودن....
کوک : حواست باشه..صدات حق نداری واسم بلند کنی*عصبی زبونش تو لپش کشید*
ا.ت : اما...
کوک : هششش بیبی گرل...تنبیه بدی در حقت هست*عصبی*
کوک ا.ت رو ول کرد اومد سمت یونا رفت تا زانوش خم شد با دستش از فک یونا سرش بالا کشید...
کوک : داشتی میگفتی بودی که جونگکوک هیچ وقت تو زندگیت نباشه نه؟
یونا از ترس زبونش نمیچرخید با بشکنی که جونگکوک زد از یه طرفی دوتا بادیگارد اومد...که یکیشون یونا رو بلند کرد یکیشون ا.ت رو گرفت...
ا.ت : دارید چه غلطی میکنید..*داد*...جونگکوک خواهش میکنم کاری با یونا نداشته باش*با گریه*
از زبان کوک : عصبانیت کل وجودم گرفت به بادیگارد ها هشدار دادم یونا رو ببرن انباری (فرض کنید متروکه)...با ا.ت کلی کار ها دارم به بادیگارد گفتم دستش جلو دهن ا.ت رو برداره وقتی برداشت ا.ت شروع کرد به داد بیداد کردن..
کوک : ولش کن*سرد*
بادیگارد ا.ت رو آروم ول کرد از اونجا رفت...
ا.ت : جونگکوک...خواهش میکنم..هقق..کاری با..یونا نداشته باش*نراحت،گریه*
به سمتش رفتم به صورتش زل زدم...با زبونم قطره هایی که از اون مروارید مشکی جاری میشدن برداشتم(نمیدونم چطور کاملش کردم ولی اگه متوجه شدین هیچ مشکلی نیس)
تا رسیدم به لبش...به لبش مکی زدم...تا...ادامه داره
ببین رباطم فعاله گزارش کردی بدبخت شدی ها!!!
ا.ت : امکان...ن.داره...*تعجب*
یونا : اون...ج..جون..گ..کوکه؟
کوک : حرفت خیلی قشنگ بود یونا*عصبی*
ا.ت : جو..نگ..کوکا*ناراحت*
کوک برگشت سمت ا.ت*
ذهن یونا : چط...ور..آخه؟...چطور تونست حرف مارو بشنوه از اونجا..یهو حس کردم داره به سمت ما میاد...به ا.ت نگاه کردم...دست و پاهاش میلرزیدن..میتونستم حسی که الان داره رو حس کنم که چه وضعیتی داره به سمت ا.ت رفتم پشتش قرار گرفتم دستاشو گرفتم...اگه...اگه...برا خواهرم اتفاق بیفته همش تقصیر بابامه*گریه*
از زبان راوی :
وقتی کوک رسید میخواست دست ا.ت رو بکشه ولی یونا مانعش شد که با سیلی که کوک به یونا زد ا.ت به سمت یونا رفت...
ا.ت : یونا...یونا حالت خوبه*نگران* چه غلطی میکردی جونگکوک*داد*
کوک نزدیک ا.ت اومد از فک ا.ت محکم گرفت دقیقا تو چشم هم بهم زل زده بودن....
کوک : حواست باشه..صدات حق نداری واسم بلند کنی*عصبی زبونش تو لپش کشید*
ا.ت : اما...
کوک : هششش بیبی گرل...تنبیه بدی در حقت هست*عصبی*
کوک ا.ت رو ول کرد اومد سمت یونا رفت تا زانوش خم شد با دستش از فک یونا سرش بالا کشید...
کوک : داشتی میگفتی بودی که جونگکوک هیچ وقت تو زندگیت نباشه نه؟
یونا از ترس زبونش نمیچرخید با بشکنی که جونگکوک زد از یه طرفی دوتا بادیگارد اومد...که یکیشون یونا رو بلند کرد یکیشون ا.ت رو گرفت...
ا.ت : دارید چه غلطی میکنید..*داد*...جونگکوک خواهش میکنم کاری با یونا نداشته باش*با گریه*
از زبان کوک : عصبانیت کل وجودم گرفت به بادیگارد ها هشدار دادم یونا رو ببرن انباری (فرض کنید متروکه)...با ا.ت کلی کار ها دارم به بادیگارد گفتم دستش جلو دهن ا.ت رو برداره وقتی برداشت ا.ت شروع کرد به داد بیداد کردن..
کوک : ولش کن*سرد*
بادیگارد ا.ت رو آروم ول کرد از اونجا رفت...
ا.ت : جونگکوک...خواهش میکنم..هقق..کاری با..یونا نداشته باش*نراحت،گریه*
به سمتش رفتم به صورتش زل زدم...با زبونم قطره هایی که از اون مروارید مشکی جاری میشدن برداشتم(نمیدونم چطور کاملش کردم ولی اگه متوجه شدین هیچ مشکلی نیس)
تا رسیدم به لبش...به لبش مکی زدم...تا...ادامه داره
ببین رباطم فعاله گزارش کردی بدبخت شدی ها!!!
۵.۲k
۰۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.