زندگی با طعم ترس پارت۳

وارد خونه شدم که با چان سو روبرو شدم که کنار آپا نشسته بود و داشتن باهم گپ میزدن
آپا:ا.ت دخترم اومدی؟(لبخند)
از لحن بابا شکه شدم چون اون همیشه باهام بد رفتار میکرد و کتکم میزد
ا.ت:آره اومدم....چیزی شده؟
اوما:دختر قشنگم چان سو اومده خاستگاریت(خوشحال)
ا.ت:ودف؟؟؟ چیمیگی واسه خودت اوما
چان سو: حقیقت داره عزیزم
ا.ت:آقای محترم یه لحظه شما خفه شو ببینم اینجا چخبره
آپا:درست صحبت کن دختره ی هرزه(عصبی)
ا.ت:اتفاقا من درست صحبت میکنم این عوضی دوبار ازدواج کرده و طلاق گرفته هر شب برادرش اینو از بار جمع میکنه معلوم نی چنتا دختر رو زن کرده اونوقت من درست حرف نمیزنم؟؟
آپا:گمشو اتاقت دختره ی نمک نشناس تو مایه ی ننگ خانواده ای از اینکه دخترمی احساس شرم میکنم
بی اینکه بهشون نگا کنم رفتم تو اتاقم و لباسامو با یه هودی و دامن سیاه عوض کردم داشتم تکالیف دانشگاه رو انجام میدادم که اوما اومد تو اتاق
اوما:دخترم آخر این هفته عروسیته خیلی برات خوشحالم☺️
ا.ت:وات؟؟؟؟؟؟؟یعنی‌چی؟؟ من اینهمه فک زدم پایین آخه اونا تأثیر گذار نبود؟
اوما:خب این ازدواج اجباریه یعنی چه بخوای چه نخوای عروس خانواده ی چان میشی گلم
اوما رفت بیرون داشتم تکلیف مینوشتم که....