ᴅᴇᴀᴛʜ🅖︎🅐︎🅜︎🅔︎
ᴅᴇᴀᴛʜ🅖︎🅐︎🅜︎🅔︎
بازی مرگ!
🄿🄰🅁🅃...3
نامه ی کهنه و پوسیده ای که از مادرش براش یادگاری مونده بود و باز کرد و برای هزارمین بار مرورش کرد
"" "" "" ""
پسرم...اگه داری این نامه رو میخونی، یعنی من دیگه نیستم....نیستم که بغلت کنم و اشکاتو پاک کنم...لطفا تسلیم نشو...دوست دارم فرشته بدون بال من♡!
"" "" "" "" ""
اشکهاش سرازیر شدن و روی نامه ریختن
چرا باید مادرشو به خاطر یه بیماری از دست میداد...بیماری ای که درمان میشد...اما به خاطر بی پولی مادرشو کشت
دستای گرمی روی گونه ی خیسش نشست
_هی بیخیال...اون رفته...!
با چشمهای قرمزش به دختر رو به روش نگاه کرد
_چطور بیخیال شم...اگه میبردمش دکتر...اون الان پیشم بود
از روی صندلی بلند شد ودوست صمیمیشو بغل کرد
_یونگی...تو هم اون بیماری لعنتی رو داری...لطفا به خاطر مادرت هم که شده یکم مراقبش باش
_اخه چطوری...حتی 1 وون هم ندارم برم عمل کنم...
با دستاش صورت یونگی رو قاب کرد و با نگاه پر محبتش گفت
_یه روزی میشه...مطمئنم...میتونم حسش کنم
خنده ی غمگینی کرد، کت مشکیش رو از روی میز برداشت و راه خونه رو پیش گرفت
با صدایی بلند جوری که دختر بشنوه گفت
_حست یه دروغگویه...بهش اعتماد نکن
"" ""بهش اعتماد نکن" ""
چه جمله ی اشنایی...!
نیشخندی زد...همش از اون روز شروع شد...
شیشه ی خالی مشروب رو به زمین کوبید
_تو یه هر*زه...فهمیدیییی...از خونم گمشو
_تـ..تو حواست سر جاش نیست...داری چی میگی...میخوای زن هفت سالتو ول کنی؟
_برام مهم نیس...فقط از جلو چشمام گمشو
با دستای لرزون ساکش رو از روی زمین برداشت و به سمت خروجی حرکت کرد
ولی با صدای مرد به سمتش برگشت
_این توله تم با خودت ببر...پول ندارم خرجش کنم
دست کوچولو و نرم پسر 7سالش رو گرفت و رفت
سوزش توی قلبش باعث میشد نتونه دووم بیاره و توی جاده بیوفته
یونگی با چشمهای لرزون و خیس به مادرش نگاه کرد
یه انسان چقدر میتونست بی رحم باشه
دوید به سمت خونه و در زد ولی کسی نبود باز کنه
پدرش الان معشوقه اش رو بغل کرده بود و لذت میبرد...چرا باید به فکر زنش میبود
به سمت مادرش برگشت
ظاهرا تونسته بود با کمک زن کنارش سکته رو رد کنه
_پـ..پسرم
_مامانننن
_پـ..پسرم...اینو همیشه یادت باشه...اون انسان نیست، بهش اعتماد نکن!
قلبش به قدری ضعیف بود که نتونست تحمل کنه
یونگی به جسم بی روح مادرش خیره شد
زنی که چند دقیقه پیش مادرشو تونسته بود برای چند دقیقه زنده نگه داره نامه ای رو به پسر داد
_مامانت گفت اینو بهت بدم...
نامه رو ازش گرفت
(امیدوارم با چیزایی که گفتم یکم تونسته باشم حالتونو خوب کنم:) https://wisgoon.com/pin/54289301/
بازی مرگ!
🄿🄰🅁🅃...3
نامه ی کهنه و پوسیده ای که از مادرش براش یادگاری مونده بود و باز کرد و برای هزارمین بار مرورش کرد
"" "" "" ""
پسرم...اگه داری این نامه رو میخونی، یعنی من دیگه نیستم....نیستم که بغلت کنم و اشکاتو پاک کنم...لطفا تسلیم نشو...دوست دارم فرشته بدون بال من♡!
"" "" "" "" ""
اشکهاش سرازیر شدن و روی نامه ریختن
چرا باید مادرشو به خاطر یه بیماری از دست میداد...بیماری ای که درمان میشد...اما به خاطر بی پولی مادرشو کشت
دستای گرمی روی گونه ی خیسش نشست
_هی بیخیال...اون رفته...!
با چشمهای قرمزش به دختر رو به روش نگاه کرد
_چطور بیخیال شم...اگه میبردمش دکتر...اون الان پیشم بود
از روی صندلی بلند شد ودوست صمیمیشو بغل کرد
_یونگی...تو هم اون بیماری لعنتی رو داری...لطفا به خاطر مادرت هم که شده یکم مراقبش باش
_اخه چطوری...حتی 1 وون هم ندارم برم عمل کنم...
با دستاش صورت یونگی رو قاب کرد و با نگاه پر محبتش گفت
_یه روزی میشه...مطمئنم...میتونم حسش کنم
خنده ی غمگینی کرد، کت مشکیش رو از روی میز برداشت و راه خونه رو پیش گرفت
با صدایی بلند جوری که دختر بشنوه گفت
_حست یه دروغگویه...بهش اعتماد نکن
"" ""بهش اعتماد نکن" ""
چه جمله ی اشنایی...!
نیشخندی زد...همش از اون روز شروع شد...
شیشه ی خالی مشروب رو به زمین کوبید
_تو یه هر*زه...فهمیدیییی...از خونم گمشو
_تـ..تو حواست سر جاش نیست...داری چی میگی...میخوای زن هفت سالتو ول کنی؟
_برام مهم نیس...فقط از جلو چشمام گمشو
با دستای لرزون ساکش رو از روی زمین برداشت و به سمت خروجی حرکت کرد
ولی با صدای مرد به سمتش برگشت
_این توله تم با خودت ببر...پول ندارم خرجش کنم
دست کوچولو و نرم پسر 7سالش رو گرفت و رفت
سوزش توی قلبش باعث میشد نتونه دووم بیاره و توی جاده بیوفته
یونگی با چشمهای لرزون و خیس به مادرش نگاه کرد
یه انسان چقدر میتونست بی رحم باشه
دوید به سمت خونه و در زد ولی کسی نبود باز کنه
پدرش الان معشوقه اش رو بغل کرده بود و لذت میبرد...چرا باید به فکر زنش میبود
به سمت مادرش برگشت
ظاهرا تونسته بود با کمک زن کنارش سکته رو رد کنه
_پـ..پسرم
_مامانننن
_پـ..پسرم...اینو همیشه یادت باشه...اون انسان نیست، بهش اعتماد نکن!
قلبش به قدری ضعیف بود که نتونست تحمل کنه
یونگی به جسم بی روح مادرش خیره شد
زنی که چند دقیقه پیش مادرشو تونسته بود برای چند دقیقه زنده نگه داره نامه ای رو به پسر داد
_مامانت گفت اینو بهت بدم...
نامه رو ازش گرفت
(امیدوارم با چیزایی که گفتم یکم تونسته باشم حالتونو خوب کنم:) https://wisgoon.com/pin/54289301/
۱۷.۱k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.