فیک: عـ شـ ق نـ ا تـ مـ ام/ UNFINISHED love
فیک: عـشـق نـا تـمـام/ UNFINISHED love
پـارت [۲۳] فصل [3]
کوک : اما چی؟صدمهای دیده؟؟؟
+ بابا جیمو فوت کرده * محکم تر گریه کرد *
سوجون*
بعد حرف ارو دوتامونم تعجب کرده بودیم ، کوک تلفن از دستش افتاد و نشست رو زمین دیدم دیگه نمیتونه با تلفن حرف بزنه خودم برداشتم و به ارو گفتم صبر کنه و اسم آدرس بیمارستان رو بهمون بده تا بریم پیشش دیگه رسیده بودیم رفتم پذیرش و شماره اتاق که ارو توش بخاطر حال پریشانی که داشت بستری شده بود رو پرسیدم و رفتم تو
کوک : دورت بگردم خوبی ( بچه خودش داره میمیره بعد میگه دورت بگردم خوبی؟:) )
سوجون : من میرم با دکترش حرف بزنم تو بمون پیش ارو
کوک : باشه
.
.
.
*بعد از تعریف کردن جریان تصادف به کوک و سوجون تو خونه *
+ بابا تقصیر من بود مگه نه؟ *گریه*
کوک : نه قربونت برم فقط...
+ دیدی دیدی فقط چی؟تقصیر من بود *گریه هاش اوج گرفت*
کوک : سوجون راجب مراسم.... ( ارو نزاشت به حرفش ادامه بده )
+ میخوام فقط سه تامون باشیم نمیخوام اون عوضیا که یه عمر باعث شدن عذاب بکشم رو دوباره تو مراسم ختم پسرم ببینم
کوک : باشه ، حالا بیا بریم باهم سه تایی بخوابیم؟چطوره؟
+ بابا چطور الان ازم میخوای بخوابم * گریه *
کوک : نخواب ، بیا بغلم
سوجون : شما پدر و دختری باهم حرف بزنید * در اتاقو بست *
+ بابا اگه ازم دلخور بشه چی؟ * گریه*
+ وقتی اون کامیون رو دید خیلی ترسید اره؟ * گریه *
+ حتما وقتی کامیونه رو دید انتظار داشت من کنارش بودم و سریع بغلش میکردم و میبردمش اونطرف * گریه *
+ بابا..هق هق
کوک : جونم
+ وقتی رفتم از مدرسه بیارمش رو دستاش زخمایی بود که برای تصادف نبود ، لباسش پارره شده بود براش قلدری میکردن * گریه *
راوی : کوکی چیزی نداشت بگه فقط به یه نقطه خیره شده و ارو یرشو گذاشته بود رو سینش و کوک آروم آروم موهاشو نوازش میکرد تا خوابش ببره چون همیشه اینطوری ارو رو تو بچگی میخوابوند
پـارت [۲۳] فصل [3]
کوک : اما چی؟صدمهای دیده؟؟؟
+ بابا جیمو فوت کرده * محکم تر گریه کرد *
سوجون*
بعد حرف ارو دوتامونم تعجب کرده بودیم ، کوک تلفن از دستش افتاد و نشست رو زمین دیدم دیگه نمیتونه با تلفن حرف بزنه خودم برداشتم و به ارو گفتم صبر کنه و اسم آدرس بیمارستان رو بهمون بده تا بریم پیشش دیگه رسیده بودیم رفتم پذیرش و شماره اتاق که ارو توش بخاطر حال پریشانی که داشت بستری شده بود رو پرسیدم و رفتم تو
کوک : دورت بگردم خوبی ( بچه خودش داره میمیره بعد میگه دورت بگردم خوبی؟:) )
سوجون : من میرم با دکترش حرف بزنم تو بمون پیش ارو
کوک : باشه
.
.
.
*بعد از تعریف کردن جریان تصادف به کوک و سوجون تو خونه *
+ بابا تقصیر من بود مگه نه؟ *گریه*
کوک : نه قربونت برم فقط...
+ دیدی دیدی فقط چی؟تقصیر من بود *گریه هاش اوج گرفت*
کوک : سوجون راجب مراسم.... ( ارو نزاشت به حرفش ادامه بده )
+ میخوام فقط سه تامون باشیم نمیخوام اون عوضیا که یه عمر باعث شدن عذاب بکشم رو دوباره تو مراسم ختم پسرم ببینم
کوک : باشه ، حالا بیا بریم باهم سه تایی بخوابیم؟چطوره؟
+ بابا چطور الان ازم میخوای بخوابم * گریه *
کوک : نخواب ، بیا بغلم
سوجون : شما پدر و دختری باهم حرف بزنید * در اتاقو بست *
+ بابا اگه ازم دلخور بشه چی؟ * گریه*
+ وقتی اون کامیون رو دید خیلی ترسید اره؟ * گریه *
+ حتما وقتی کامیونه رو دید انتظار داشت من کنارش بودم و سریع بغلش میکردم و میبردمش اونطرف * گریه *
+ بابا..هق هق
کوک : جونم
+ وقتی رفتم از مدرسه بیارمش رو دستاش زخمایی بود که برای تصادف نبود ، لباسش پارره شده بود براش قلدری میکردن * گریه *
راوی : کوکی چیزی نداشت بگه فقط به یه نقطه خیره شده و ارو یرشو گذاشته بود رو سینش و کوک آروم آروم موهاشو نوازش میکرد تا خوابش ببره چون همیشه اینطوری ارو رو تو بچگی میخوابوند
۱.۶k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.