فـ قـ ط بـ رای مـ نـ 🖤✨
فـقـط بـرای مـنـ 🖤✨
𝙋𝙖𝙧𝙩:𝟑
ویو ات:
سریع آماده شدم و رفتم پایین دیدم رو مبل نشسته داره قهوه میخوره انگار منتظر من بود.
_ اممم آماده شدم.
ویو سانگ:
همینکه اومد پایین و چشمم بهش خورد محو زیبایش شدم.
× بیا یکم رو پاهام بشین کارت دارم
_ چیی؟
× میای یا بزور بیارمت؟؟؟ (خشن)
_ نه نه میام
(اومد رو پاهام نشست و بیشتر محوش شدم)
_ راستی میخوای منو کجا ببری نگفتی
× میخوام ببرمت شرکت به بقیه معرفیت کنم
(ات:راستش منو سانگ یک هفتس که ازدواج کردیم و تو اون یه هفته نتونسته منو به شرکت معرفی کنه اما انگار امروز قراره برای اولین بار منو ببره شرکتش)
_ واقعا؟؟
× اهوم...
(ات داشت بخاطر خوشحالی رو پاهاش میپرید)
× لعنتی داره منو تحـ*ریک میکنه(تو ذهنش گفت)
_ خب بریم؟ خیلی ذوق دارم
× حتما مادمازل بفرمایید
(دستشو گرفت و سوار ماشین کردش و خودشم سوار شد، سانگ دستشو گذاشت رو پاهای ات)
_ هی داری چیکار میکنی؟
× ساکت شو
_ چرا داری اینجوری به پاهام دست میزنی؟
× لعنتییی باعث میشی تحـ*ریک بشم
_ کی من؟؟ 😳
× پس کی تو دیگه، بدنت منو داره ذوب میکنه
( ات زود دستشو گرفت و پاهاشو گذاشت کنار که بهش دست نزنه)
_ خب پس اگه نمیخوای تحـ*ریک بشی به پاهام دست نزن
× اوکی بزار وقتی رفتیم خونه بلایی سرت بیارم نتونی راه بری
_ نمیتونی هیچ کاری کنی
× اممم معلومه کی نمیتونه اون موقعه هیچ کاری کنه(پوزخند)
(به شرکت رسیدن و از ماشین پیاده شدن و سانگ در ماشین رو واسه ات باز کرد)
× بازو هام رو بگیر
_ چی؟ چرا؟ من همینطوری راحتم
× انگار خیلی دلت میخواد تنبیه بشی نه؟؟؟؟؟
_ نه نه شکر خوردم ببخشید
(ات بازوهاش رو گرفت و رفتن داخل و سانگ اونو به همه افراد شرکت معرفی کرد و یه دختره به اسم ماریا که کارمندای شرکت بود با ات دوست شد و اما یکی از کارمندای دختر به ات حسودی میکرد چون سانگ رو دوست داشت)
پرش زمان به خونه
( به خونه رسیدن و وارد عمارت شدن)
_ من میرم اتاقم لباسامو عوض کنم
× باشه
(رفت تو اتاق لباساشو عوض کنه و یه لباس راحتی دیگه پوشید تقریبا یک تیشرت و شلوار گشاد)
_ اومدم ببینم گرسنت نیست؟
× اوم نه فقط برام یه لیوان شراب بیار
_ اهوم باشه خودمم آبمیوه میخورم
(نوشیدنی ها رو آورد و سانگ بدجوری مست شده بود)
ادامه دارد...
بدون شرط❌
𝙋𝙖𝙧𝙩:𝟑
ویو ات:
سریع آماده شدم و رفتم پایین دیدم رو مبل نشسته داره قهوه میخوره انگار منتظر من بود.
_ اممم آماده شدم.
ویو سانگ:
همینکه اومد پایین و چشمم بهش خورد محو زیبایش شدم.
× بیا یکم رو پاهام بشین کارت دارم
_ چیی؟
× میای یا بزور بیارمت؟؟؟ (خشن)
_ نه نه میام
(اومد رو پاهام نشست و بیشتر محوش شدم)
_ راستی میخوای منو کجا ببری نگفتی
× میخوام ببرمت شرکت به بقیه معرفیت کنم
(ات:راستش منو سانگ یک هفتس که ازدواج کردیم و تو اون یه هفته نتونسته منو به شرکت معرفی کنه اما انگار امروز قراره برای اولین بار منو ببره شرکتش)
_ واقعا؟؟
× اهوم...
(ات داشت بخاطر خوشحالی رو پاهاش میپرید)
× لعنتی داره منو تحـ*ریک میکنه(تو ذهنش گفت)
_ خب بریم؟ خیلی ذوق دارم
× حتما مادمازل بفرمایید
(دستشو گرفت و سوار ماشین کردش و خودشم سوار شد، سانگ دستشو گذاشت رو پاهای ات)
_ هی داری چیکار میکنی؟
× ساکت شو
_ چرا داری اینجوری به پاهام دست میزنی؟
× لعنتییی باعث میشی تحـ*ریک بشم
_ کی من؟؟ 😳
× پس کی تو دیگه، بدنت منو داره ذوب میکنه
( ات زود دستشو گرفت و پاهاشو گذاشت کنار که بهش دست نزنه)
_ خب پس اگه نمیخوای تحـ*ریک بشی به پاهام دست نزن
× اوکی بزار وقتی رفتیم خونه بلایی سرت بیارم نتونی راه بری
_ نمیتونی هیچ کاری کنی
× اممم معلومه کی نمیتونه اون موقعه هیچ کاری کنه(پوزخند)
(به شرکت رسیدن و از ماشین پیاده شدن و سانگ در ماشین رو واسه ات باز کرد)
× بازو هام رو بگیر
_ چی؟ چرا؟ من همینطوری راحتم
× انگار خیلی دلت میخواد تنبیه بشی نه؟؟؟؟؟
_ نه نه شکر خوردم ببخشید
(ات بازوهاش رو گرفت و رفتن داخل و سانگ اونو به همه افراد شرکت معرفی کرد و یه دختره به اسم ماریا که کارمندای شرکت بود با ات دوست شد و اما یکی از کارمندای دختر به ات حسودی میکرد چون سانگ رو دوست داشت)
پرش زمان به خونه
( به خونه رسیدن و وارد عمارت شدن)
_ من میرم اتاقم لباسامو عوض کنم
× باشه
(رفت تو اتاق لباساشو عوض کنه و یه لباس راحتی دیگه پوشید تقریبا یک تیشرت و شلوار گشاد)
_ اومدم ببینم گرسنت نیست؟
× اوم نه فقط برام یه لیوان شراب بیار
_ اهوم باشه خودمم آبمیوه میخورم
(نوشیدنی ها رو آورد و سانگ بدجوری مست شده بود)
ادامه دارد...
بدون شرط❌
۶۷۶
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.