با فروختن آخرین گلِ اون شب به پسری با موهای فر و طلایی و
با فروختن آخرین گلِ اون شب به پسری با موهای فر و طلایی و قد بلند مغازه رو بستی با نگاهی به اطراف چشمش به همون پسر خورد،دسته گل رزی که بهش فروختی رو توی دستاش گرفته بود و انگار منتظر کسی بود که ناگهان نگاهش سمت تو افتاد همونطور که موهاش رو تکون میداد به تو نزدیک میشد فکرکردی حتما دوباره گل میخواد،یا میخواد آدرسی رو بپرسه چون چهرش اصلا به فرانسوی ها نمیخورد پس قطعا جایی رو نمیشناسه،هر چند توهم تازه به فرانسه اومده بودی،ولی تا حدودی فرانسه رو میشناختی بدون هیچ توجهی به اون پسر مشغول جمع کردن وسایلت که روی زمین گذاشته بودی شدی اخرین وسیله ای که روی زمین گذاشته بودی دفترِخاطراتت بود ،همیشه همراهت داشتیش،به طرز عجیبی برات مهم بود
یکی از رو مخ ترین و مسخره ترین و عجیب ترین خاطره ای که یادداشت شده بود مربوط به وقتی بود که تقریبا ۱۳ سالت بود به مادرت گفته بودی برات یه چیزی به عنوان یادگاری بنویسه و اون نوشت《روزی میرسه که جلوی برج ایفل ازت خواستگاری میشه!》هر وقت میخوندیش خندت میگرفت،چون اون زمان تنها فکرت فرانسه و برج ایفل بود،یه جورایی آرزوت بود که رو به روی برج ایفل گل فروشی داشته باشی تا بتونی به کسایی که میخوان از عشقشون خواستگاری کنن کمک کنی مادرت هم اینو نوشته بود تا یکم اذیتت کنه
توی همین فکرا بودی که با ضربه ای که به شونت خورد برگشتی همون پسر بود!
+بله؟
_م میشه کمکم کنی؟
+اوه بله حتما چه مشکلی پیش اومده؟
_کسی که منتظرشم هنوز نیومده،منم اینجارو نمیشناسم میشه باهام بیای جلوی برج ایفل تا وقتی بیاد؟حداقل تنها نیستم !
+نگران نباش!باهات میام،اونم حتما به زودی میاد
_واقعا؟خیلی خیلی ممنونم!
+بیا بریم زود باش،کم کم داره خلوت میشه و خب میدونی دیگه ،ترسناک میشه! خنده"
_خنده"باشه
باهم دیگه رفتین و دقیقا رو به روی برج وایسادین و منتظر شخصی بودین
کم کم خلوت میشد و تو بیشتر میترسیدی،اینکه الان با یه پسر که نمیشناسی تنها تو یه جای خلوت وایساده بودی بشدت ترسونده بودت فکرای عجیبی به سرت زده بود مثل اینکه"نکنه قراره منو بدزده؟نکنه منو میکشه؟"از تفکراتت تعجب کرده بودی که یهو صدای پسری که اسمش تهیونگ بود از فکرات بیرونت اورد
_وقتشه!
+چی؟
_الان میاد!
+آها
نگاهی به ماه کردی،برعکس بقیه شبا داشت از پشت ابر ها اروم اروم بیرون میومد
وقتی ماه کاملا بیرون اومد متوجه تهیونگ شدی که جلوت زانو زده و جعبه ای رو بیرون اورده که توش حلقه ی بشدت زیباییه،با چشمای درشت و متعجب نگاش میکردی سکوت بینتون با حرفش شکسته شد
_میدونی؟نمیخوام مثل بقیه آدم ها با جملات تکراری ازت خواستگاری کنم فرشته کوچولو! میخوام بگم،تو به اندازه ی تمام گل هایی که داری زیبایی،به اندازه ی ماه توی آسمون زیبایی ،به اندازه ی بارون با صدای دلنشینش زیبا و آرامش بخشی،چشمای زیبات مثل اقیانوسه و من رفته رفته توش غرق میشم،تک تک وقتایی که ازت گل میگرفتم باید خودمو کنترل میکردم تا داد نزنم و نگم تو از گل ها هم زیبا تری! امشب وقتیه که میخوام ازت بخوام اجازه بدی صاحب تمام این زیبایی ها شم!میشه اجازه بدی این زیبایی هارو تصاحب کنم؟میشه داشته باشمت کیم ا.ت؟میشه دوست داشتنت کار هر روزم باشه؟
از حرفای زیباش هنگ کرده بودی ،لبخندی زدی و دستشو گرفتی
با لبخند قشنگی بهش گفتی:
+تمام این زیبایی ها مال تو خب؟همش مال توئه!
_این یعنی قبول کردی؟
+قبول کردم کیم تهیونگ!قبول کردم!
همین کافی بود تا گرمی لباشو روی لبات حس کنی
و این شد شیرین ترین اتفاق زندگیت!
یکی از رو مخ ترین و مسخره ترین و عجیب ترین خاطره ای که یادداشت شده بود مربوط به وقتی بود که تقریبا ۱۳ سالت بود به مادرت گفته بودی برات یه چیزی به عنوان یادگاری بنویسه و اون نوشت《روزی میرسه که جلوی برج ایفل ازت خواستگاری میشه!》هر وقت میخوندیش خندت میگرفت،چون اون زمان تنها فکرت فرانسه و برج ایفل بود،یه جورایی آرزوت بود که رو به روی برج ایفل گل فروشی داشته باشی تا بتونی به کسایی که میخوان از عشقشون خواستگاری کنن کمک کنی مادرت هم اینو نوشته بود تا یکم اذیتت کنه
توی همین فکرا بودی که با ضربه ای که به شونت خورد برگشتی همون پسر بود!
+بله؟
_م میشه کمکم کنی؟
+اوه بله حتما چه مشکلی پیش اومده؟
_کسی که منتظرشم هنوز نیومده،منم اینجارو نمیشناسم میشه باهام بیای جلوی برج ایفل تا وقتی بیاد؟حداقل تنها نیستم !
+نگران نباش!باهات میام،اونم حتما به زودی میاد
_واقعا؟خیلی خیلی ممنونم!
+بیا بریم زود باش،کم کم داره خلوت میشه و خب میدونی دیگه ،ترسناک میشه! خنده"
_خنده"باشه
باهم دیگه رفتین و دقیقا رو به روی برج وایسادین و منتظر شخصی بودین
کم کم خلوت میشد و تو بیشتر میترسیدی،اینکه الان با یه پسر که نمیشناسی تنها تو یه جای خلوت وایساده بودی بشدت ترسونده بودت فکرای عجیبی به سرت زده بود مثل اینکه"نکنه قراره منو بدزده؟نکنه منو میکشه؟"از تفکراتت تعجب کرده بودی که یهو صدای پسری که اسمش تهیونگ بود از فکرات بیرونت اورد
_وقتشه!
+چی؟
_الان میاد!
+آها
نگاهی به ماه کردی،برعکس بقیه شبا داشت از پشت ابر ها اروم اروم بیرون میومد
وقتی ماه کاملا بیرون اومد متوجه تهیونگ شدی که جلوت زانو زده و جعبه ای رو بیرون اورده که توش حلقه ی بشدت زیباییه،با چشمای درشت و متعجب نگاش میکردی سکوت بینتون با حرفش شکسته شد
_میدونی؟نمیخوام مثل بقیه آدم ها با جملات تکراری ازت خواستگاری کنم فرشته کوچولو! میخوام بگم،تو به اندازه ی تمام گل هایی که داری زیبایی،به اندازه ی ماه توی آسمون زیبایی ،به اندازه ی بارون با صدای دلنشینش زیبا و آرامش بخشی،چشمای زیبات مثل اقیانوسه و من رفته رفته توش غرق میشم،تک تک وقتایی که ازت گل میگرفتم باید خودمو کنترل میکردم تا داد نزنم و نگم تو از گل ها هم زیبا تری! امشب وقتیه که میخوام ازت بخوام اجازه بدی صاحب تمام این زیبایی ها شم!میشه اجازه بدی این زیبایی هارو تصاحب کنم؟میشه داشته باشمت کیم ا.ت؟میشه دوست داشتنت کار هر روزم باشه؟
از حرفای زیباش هنگ کرده بودی ،لبخندی زدی و دستشو گرفتی
با لبخند قشنگی بهش گفتی:
+تمام این زیبایی ها مال تو خب؟همش مال توئه!
_این یعنی قبول کردی؟
+قبول کردم کیم تهیونگ!قبول کردم!
همین کافی بود تا گرمی لباشو روی لبات حس کنی
و این شد شیرین ترین اتفاق زندگیت!
۱.۷k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.