عشق دردناک پارت 38
میا لبخندی زد
میا:ممنون اینکه شمارو دیدم حالم رو بهتر کرد
ماهم لبخندی زدیم بعد یکم نشستن یه دکتر اومد تو و میا رو معاینه کرد و بعد لبخندی به ما زد و رو به تهیونگ گفت
دکتر:جناب کیم میخوام باهاتون سحبت کنم
تهیونگ سری تکان داد و باهش بیرون رفت
میا دوباره ووسوک رو ازم گرفت و با لبخند ی ناراحت گفت
میا:من که میدونم می*میرم چرا میخوان خصوص حرف بزنن
خدای من خیلی ناراحت بودم براش
گفتم
ا.ت: لطفاً همچین حرفی نزن میا تو خوب میشی
پوزخندی زد و دیگه چیزی نگفت
چون اون سر گرم ووسوک بود من دنبال تهیونگ رفتم بیرون که دیدم با دکتر در حال حرف زدنه رفتم نزدیک دکتر حرفش رو نصفه رها کرد و مردد به من نگاه کرد که تهیونگ گفت
تهیونگ: لطفاً ادامه بدید ایشون خواهر همسرم هستن
دکتر نفسی کشید و گفت
دکتر:بله داشتم میگفتم که ایشون امروز هم سه بار خو*ن بالا اوردن واینکه متاسفانه ایشون وقت زیادی ندارن شاید حداقل یک هفته ویا کمتر وقت داشته باشن و اینکه تا الان هم چیزی نشده یه معجزه ست چون ما بیمار هایی داشتیم که نتونستن تحمل کنن
تهیونگ اخم کرده معلوم بود نمیخواست جلو دکتر گریه کنه پس فقط با صدایی که از ته چال درمیومد گفت
تهیونگ:ممنون
دکتر رفت و من بر عکس تهیونگ سرجای خودم خشکم زده بود و فقط اشک میریختم تهیونگ خیلی زود رفت بیرون منم دنبالش رفتم خودش رو به صندلی های حیاط بیمارستان رسوند نشست سرش و بین دستاش گرفت رفتم کنارش نشستم دستمو رو شونه اش گذاشتم و همین کافی بود تا صدای هق هق مردونه اش بلند بشه باهم کلی گریه کردیم وقتی یکم بهتر شدیم گفتم
ا.ت:حالا چی میشه
تهیونگ با صدایی گرفته گفت
تهیونگ:نمیدونم ا.ت من بدون میا چیکار کنم به خدا قسم هنوزم دوسش دارم چرا باید زندگیمون انطوری میشد مگه چه گناهی لجز عاشقی کردیم که این مجازاتمون شد
منم داشتم به این فکر میکردم که واقعا ما چه گناهی کردیم که هر دو مریض شدیم و این زندگیمون شد انگار نفرین شدیم
حرفی نداشتم بهش بگم پس فقط سکوت کردم بعد چند دقیقه رفتیم تو من به تهیونگ گفتم میرم یه آبی به دست و صورتم بزنم اونم گفت که برمیگرده پیش میا و ووسوک بعد بیرون اومدن از دستشویی به سمت طبقه که اتاق میا بود رفتم اما همین که نزدیک شدم تهیونگ رو دیدم که ووسوک رو بغل کرده بود و گریه میکرد سریع رفتم تو اما با چیزی که دیدم احساس کردم برای یک لحظه قلبم ایستاد.....
میا:ممنون اینکه شمارو دیدم حالم رو بهتر کرد
ماهم لبخندی زدیم بعد یکم نشستن یه دکتر اومد تو و میا رو معاینه کرد و بعد لبخندی به ما زد و رو به تهیونگ گفت
دکتر:جناب کیم میخوام باهاتون سحبت کنم
تهیونگ سری تکان داد و باهش بیرون رفت
میا دوباره ووسوک رو ازم گرفت و با لبخند ی ناراحت گفت
میا:من که میدونم می*میرم چرا میخوان خصوص حرف بزنن
خدای من خیلی ناراحت بودم براش
گفتم
ا.ت: لطفاً همچین حرفی نزن میا تو خوب میشی
پوزخندی زد و دیگه چیزی نگفت
چون اون سر گرم ووسوک بود من دنبال تهیونگ رفتم بیرون که دیدم با دکتر در حال حرف زدنه رفتم نزدیک دکتر حرفش رو نصفه رها کرد و مردد به من نگاه کرد که تهیونگ گفت
تهیونگ: لطفاً ادامه بدید ایشون خواهر همسرم هستن
دکتر نفسی کشید و گفت
دکتر:بله داشتم میگفتم که ایشون امروز هم سه بار خو*ن بالا اوردن واینکه متاسفانه ایشون وقت زیادی ندارن شاید حداقل یک هفته ویا کمتر وقت داشته باشن و اینکه تا الان هم چیزی نشده یه معجزه ست چون ما بیمار هایی داشتیم که نتونستن تحمل کنن
تهیونگ اخم کرده معلوم بود نمیخواست جلو دکتر گریه کنه پس فقط با صدایی که از ته چال درمیومد گفت
تهیونگ:ممنون
دکتر رفت و من بر عکس تهیونگ سرجای خودم خشکم زده بود و فقط اشک میریختم تهیونگ خیلی زود رفت بیرون منم دنبالش رفتم خودش رو به صندلی های حیاط بیمارستان رسوند نشست سرش و بین دستاش گرفت رفتم کنارش نشستم دستمو رو شونه اش گذاشتم و همین کافی بود تا صدای هق هق مردونه اش بلند بشه باهم کلی گریه کردیم وقتی یکم بهتر شدیم گفتم
ا.ت:حالا چی میشه
تهیونگ با صدایی گرفته گفت
تهیونگ:نمیدونم ا.ت من بدون میا چیکار کنم به خدا قسم هنوزم دوسش دارم چرا باید زندگیمون انطوری میشد مگه چه گناهی لجز عاشقی کردیم که این مجازاتمون شد
منم داشتم به این فکر میکردم که واقعا ما چه گناهی کردیم که هر دو مریض شدیم و این زندگیمون شد انگار نفرین شدیم
حرفی نداشتم بهش بگم پس فقط سکوت کردم بعد چند دقیقه رفتیم تو من به تهیونگ گفتم میرم یه آبی به دست و صورتم بزنم اونم گفت که برمیگرده پیش میا و ووسوک بعد بیرون اومدن از دستشویی به سمت طبقه که اتاق میا بود رفتم اما همین که نزدیک شدم تهیونگ رو دیدم که ووسوک رو بغل کرده بود و گریه میکرد سریع رفتم تو اما با چیزی که دیدم احساس کردم برای یک لحظه قلبم ایستاد.....
۳۶.۰k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.