pawn/پارت ۹۷
یوجین از ا/ت پرسید:
مام... اینا کی ان؟...
ات که متوجه شد یوجین متعجب و شوک شده نفس عمیقی کشید و به زحمت لبخندی زد و گفت: عزیزم... اونا میشن پدربزرگ و مادربزرگت...
یوجین به مینهو و دوهی نگاه کرد... و گفت: شما کجایین؟
مینهو میخواست صحبت کنه که نتونست... میخواست به یوجین جواب بده... ولی بغضش اجازه نمیداد... غرور مردونش مانع از این بود که جلوی خانوادش اشک بریزه...
دوهی با بغضی که باعث شد صداش بلرزه گفت: ت...تو چقد... زیبایی...
یوجین که مبهوت به آدمای دورش نگاه میکرد گفت: تو مادربزرگمی؟
-بله عزیزم...
وقتی اینو شنید از مبل پایین پرید... دوید به سمت اتاقش...
ا/ت برگشت و نگاهش کرد...
ولی دنبالش نرفت... میدونست کمی شوک شده... و کمی تنها باشه اینو هضم میکنه
به مادرش و پدرش نگاهی انداخت...
با لکنت گفت:
د...دخترم بود... یو...یوجین...
دوهی گریه کرد... و گفت: ات... دخترم برگرد پیش ما...
دیگه دووم نمیارم بدون تو!....
مینهو هرطور شده بود خودش رو جمع کرد و گفت: ات... منو ببخش... تو هرکار بگی انجام میدم تا منو ببخشی...
عزیزم... برگرد تا من برات این سالها رو جبران کنم...
ما با اینکه نوه م دختر تهیونگه مشکلی نداریم!...
تو میتونی با خیال راحت برگردی عزیزم... چرا میخوای توی تنهایی و سختی زندگی کنی؟....
ا/ت با دیدن پشیمونی خانوادش کمی احساس دلگرمی کرد... اون خوب خانوادشو میشناخت... میدونست که اون لحظه از ته دل ابراز ندامت میکنن...
-آبا... من هنوز نمیدونم چیکار باید بکنم... بهم مهلت بدین... باید فکر کنم
-باشه عزیزم...
دوهی میخواست صحبت کنه که ات گفت: منو ببخشید... یوجین رفت باید برم پیشش... بعدا باهم صحبت میکنیم...
***************************
یوجین توی اتاق کنار تخت نشسته بود... ات که وارد اتاق شد نتونست ببیندش...
آروم توی اتاق رو گشت و دخترشو صدا زد...
-یوجینا...
یوجین؟
کجایی عزیزم؟...
صدای آرومی گفت: اینجام...
برگشت پشت سرشو نگاه کرد و لبخند زد...
عزیزم چرا قایم شدی؟
-قایم نشدم... ناراحتم...
ات روی زمین کنارش نشست و گفت: از چی ناراحتی عزیز دل من؟
-چرا مامانبزرگ بابابزرگم منو نمیخوان؟ تا الان کجا بودن؟ چرا پیشم نیستن؟ ....
ات جوابی نداشت... نمیدونست بگه چرا نبودن! ...
برای همین طفره رفت تا یوجین فراموش کنه... و بهش گفت: تو... دوست داری بریم پیششون؟...
یوجین لحظه ای فکر کرد و گفت: باشه... بریم پیششون!
-حالا که تو میخوای پس میریم پیششون
*****************************
دو هفته بعد....
ا/ت توی این مدت بازم با خانوادش صحبت کرد و تصمیم قطعی گرفت برای برگشتن به کره!...
کارای رفتن خودش و یوجین رو انجام داد...
با صاحبخونش برای فسخ اجاره صحبت کرد...
ماشینش رو فروخت و با شرکتشون تسویه حساب کرد...
حالا بلیط های پرواز براشون حاضر بود...
از لاس وگاس به سمت سئول پرواز کردن...
مام... اینا کی ان؟...
ات که متوجه شد یوجین متعجب و شوک شده نفس عمیقی کشید و به زحمت لبخندی زد و گفت: عزیزم... اونا میشن پدربزرگ و مادربزرگت...
یوجین به مینهو و دوهی نگاه کرد... و گفت: شما کجایین؟
مینهو میخواست صحبت کنه که نتونست... میخواست به یوجین جواب بده... ولی بغضش اجازه نمیداد... غرور مردونش مانع از این بود که جلوی خانوادش اشک بریزه...
دوهی با بغضی که باعث شد صداش بلرزه گفت: ت...تو چقد... زیبایی...
یوجین که مبهوت به آدمای دورش نگاه میکرد گفت: تو مادربزرگمی؟
-بله عزیزم...
وقتی اینو شنید از مبل پایین پرید... دوید به سمت اتاقش...
ا/ت برگشت و نگاهش کرد...
ولی دنبالش نرفت... میدونست کمی شوک شده... و کمی تنها باشه اینو هضم میکنه
به مادرش و پدرش نگاهی انداخت...
با لکنت گفت:
د...دخترم بود... یو...یوجین...
دوهی گریه کرد... و گفت: ات... دخترم برگرد پیش ما...
دیگه دووم نمیارم بدون تو!....
مینهو هرطور شده بود خودش رو جمع کرد و گفت: ات... منو ببخش... تو هرکار بگی انجام میدم تا منو ببخشی...
عزیزم... برگرد تا من برات این سالها رو جبران کنم...
ما با اینکه نوه م دختر تهیونگه مشکلی نداریم!...
تو میتونی با خیال راحت برگردی عزیزم... چرا میخوای توی تنهایی و سختی زندگی کنی؟....
ا/ت با دیدن پشیمونی خانوادش کمی احساس دلگرمی کرد... اون خوب خانوادشو میشناخت... میدونست که اون لحظه از ته دل ابراز ندامت میکنن...
-آبا... من هنوز نمیدونم چیکار باید بکنم... بهم مهلت بدین... باید فکر کنم
-باشه عزیزم...
دوهی میخواست صحبت کنه که ات گفت: منو ببخشید... یوجین رفت باید برم پیشش... بعدا باهم صحبت میکنیم...
***************************
یوجین توی اتاق کنار تخت نشسته بود... ات که وارد اتاق شد نتونست ببیندش...
آروم توی اتاق رو گشت و دخترشو صدا زد...
-یوجینا...
یوجین؟
کجایی عزیزم؟...
صدای آرومی گفت: اینجام...
برگشت پشت سرشو نگاه کرد و لبخند زد...
عزیزم چرا قایم شدی؟
-قایم نشدم... ناراحتم...
ات روی زمین کنارش نشست و گفت: از چی ناراحتی عزیز دل من؟
-چرا مامانبزرگ بابابزرگم منو نمیخوان؟ تا الان کجا بودن؟ چرا پیشم نیستن؟ ....
ات جوابی نداشت... نمیدونست بگه چرا نبودن! ...
برای همین طفره رفت تا یوجین فراموش کنه... و بهش گفت: تو... دوست داری بریم پیششون؟...
یوجین لحظه ای فکر کرد و گفت: باشه... بریم پیششون!
-حالا که تو میخوای پس میریم پیششون
*****************************
دو هفته بعد....
ا/ت توی این مدت بازم با خانوادش صحبت کرد و تصمیم قطعی گرفت برای برگشتن به کره!...
کارای رفتن خودش و یوجین رو انجام داد...
با صاحبخونش برای فسخ اجاره صحبت کرد...
ماشینش رو فروخت و با شرکتشون تسویه حساب کرد...
حالا بلیط های پرواز براشون حاضر بود...
از لاس وگاس به سمت سئول پرواز کردن...
۱۷.۱k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.