'شوالیه'
'شوالیه'
"part 4"
___________________
من:ماری این چرا بوق نمیخوره؟
ماری:ارباب سیم تلفنو بریدن
_چی؟؟؟؟؟؟؟؟سیمه تلفن؟این دیگه خیلی تهشه
با قیافه ی مظلوم به ماری نگاه کردم:ماری من خیلی بدبختم
ماری:ارباب جوان شما نباید این فکرو کنین.پدرتون خیلی شمارو
دوست داره
_اون همیشه بهم زور میگه و وادارم میکنه کارایی رو انجام بدم
که ازشون متنفرم
_اگه شما یکم مطابق میل ایشون رفتار کنین شاید بهتون یه
فرصت بدن
_اون هیچوقت فرصتی بهم نمیده
دیدم که قیافه ی ناراحت به خودش گرفت حتما داره تاثیر میکنه.
من:ماری میشه کمکم کنی
_چه کمکی از من ساختس؟
_میشه گوشیتو بدی تا با زویی تماس بگیرم؟
_میخاین به برادرتون زنگ بزنین؟
_اهوم.فقط میخام بهش بگم با پدرم صحبت کنه.قول میدم زیاد
طول
نکشه
گوشیشو داد دستم:بفرمایید ارباب جوان
_اوه ماری خیلی خیلی خوبی حتما برات جبران میکنم
شماره زویی رو گرفتم و یکم از ماری دور شدم.بعده 5بوق جواب
داد.باصدایی که انگار درحاله خمیازه کشیدن بود گفت:بله؟
من:بازم پشت میز خابت برده؟تو فقط برای خوابیدن میری
شرکت؟
زویی:اه بازم که تویی میشه یه روز بهم زنگ نزنی.من که شمارتو
لیست رد تماسا گذاشتم
_خیلی بیشعوری.میگم چندد روزه اشغالی.
_فقط بگو بازمیخای چیکار کنم؟
_بابا میخاد منو بفرسته به مراسم مادربزرگ.
خندید:خب خوش بگذره.فک کنم تو لباس هانبوک خیلی خنده دار
بشی
_االن وقته شوخی کردنه مسخره؟امشب تولد ووهیونه
_اوه متاسفم که نمیتونی توش شرکت کنی
_متاسف نباش چون امشب من توی تولد ووهیون هستم.و توام
باید
کمکم کنی
_مگه از جونم سیر شدم؟
_مگه میخایم بریم میدون جنگ فقط الزمه تو برای بردن من به
مراسم داوطلب بشی بقیش بامن
_پدر میفهمه اونوقت هر جفتمون باید تو مراسم با لباس هانبوک
شرکت کنیم
_این نقشه ای که کشیدم مو الی درزش نمیره
_سعی کن نقشت بدون درز باشه وگرنه کشتمت
_به من اعتماد کن.
____________________
لایک,کامنت,فالو فراموش نشه💜
"part 4"
___________________
من:ماری این چرا بوق نمیخوره؟
ماری:ارباب سیم تلفنو بریدن
_چی؟؟؟؟؟؟؟؟سیمه تلفن؟این دیگه خیلی تهشه
با قیافه ی مظلوم به ماری نگاه کردم:ماری من خیلی بدبختم
ماری:ارباب جوان شما نباید این فکرو کنین.پدرتون خیلی شمارو
دوست داره
_اون همیشه بهم زور میگه و وادارم میکنه کارایی رو انجام بدم
که ازشون متنفرم
_اگه شما یکم مطابق میل ایشون رفتار کنین شاید بهتون یه
فرصت بدن
_اون هیچوقت فرصتی بهم نمیده
دیدم که قیافه ی ناراحت به خودش گرفت حتما داره تاثیر میکنه.
من:ماری میشه کمکم کنی
_چه کمکی از من ساختس؟
_میشه گوشیتو بدی تا با زویی تماس بگیرم؟
_میخاین به برادرتون زنگ بزنین؟
_اهوم.فقط میخام بهش بگم با پدرم صحبت کنه.قول میدم زیاد
طول
نکشه
گوشیشو داد دستم:بفرمایید ارباب جوان
_اوه ماری خیلی خیلی خوبی حتما برات جبران میکنم
شماره زویی رو گرفتم و یکم از ماری دور شدم.بعده 5بوق جواب
داد.باصدایی که انگار درحاله خمیازه کشیدن بود گفت:بله؟
من:بازم پشت میز خابت برده؟تو فقط برای خوابیدن میری
شرکت؟
زویی:اه بازم که تویی میشه یه روز بهم زنگ نزنی.من که شمارتو
لیست رد تماسا گذاشتم
_خیلی بیشعوری.میگم چندد روزه اشغالی.
_فقط بگو بازمیخای چیکار کنم؟
_بابا میخاد منو بفرسته به مراسم مادربزرگ.
خندید:خب خوش بگذره.فک کنم تو لباس هانبوک خیلی خنده دار
بشی
_االن وقته شوخی کردنه مسخره؟امشب تولد ووهیونه
_اوه متاسفم که نمیتونی توش شرکت کنی
_متاسف نباش چون امشب من توی تولد ووهیون هستم.و توام
باید
کمکم کنی
_مگه از جونم سیر شدم؟
_مگه میخایم بریم میدون جنگ فقط الزمه تو برای بردن من به
مراسم داوطلب بشی بقیش بامن
_پدر میفهمه اونوقت هر جفتمون باید تو مراسم با لباس هانبوک
شرکت کنیم
_این نقشه ای که کشیدم مو الی درزش نمیره
_سعی کن نقشت بدون درز باشه وگرنه کشتمت
_به من اعتماد کن.
____________________
لایک,کامنت,فالو فراموش نشه💜
۲.۴k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.