فیک خانه وحشت
ثضپارت ۲۱
(چون نتم داره ته میکشع اگ شد میخام تا پارت آخر آپ کنم اگ هم نشد ساری🌚)
ا.ت: من..
بزرگ خان: کایی!!
کای: عا بزرگ خان شما؟
بزرگ خان اومد و ی سیلی بهش زد: معلوم هس داری چ غلطی میکنی پسرعه احمق تو زن داری اونوقت داری از یکی دیگ خاستگار میکنی!!
کای: بزرگ خان من...
بزرگ خان: خفه شو عوضی مگ تو نبودی بخاطرعه ب دست اوردن این دختر که الان زنته هر کاری میکردی پس چی شد هان؟؟!!
کای: بزرگ خان شما هیچی نمیدونین من اشتباه کردم...
بزرگ خان: بهت وقت دادم که تصمیمتو بگیری حالا ک گرفتی الان اون زنته و تو هیچ حقی برای ازدواج مجدد نداری حالام از جلو چشام گمشوو!
کای: بله
کای چش بود بزرگ خان خوب کرد دعواش کرد یعنی بزرگ خانی که میگن اینع؟ لیا اومد و منو بغل کرد و زار زار گریه میکرد دلم بد جور میسوخت که بزرگ خان اومد سمتمون...
بزرگ خان: دخترم از رفتار این پسر کای ناراحت نشو فعلا اعصبیه نمیدونه چیکار میکنه عقلش که سر جاش بیاد خوب میشه
لیا: بله
بزرگ خان: ببینم تو ا.ت هستی؟
ا.ت: بله شما منو از کجا میشناسین
بزرگ خان: در موردت از ی نفر خیلی شنیدم تعریفتو بی نقص میکرد حالا ک میبینم واقعا هم ی دختر بی نقص و زیبایی
ا.ت: بله لطف دارین
بزرگ خان: میگم شما دوتا ی چن روز بیایین ب عمارت خودمون بمونین و دخترم تو هم تو این مدت شاید تونستی با کای آشتی کنی و دلشو ب دست بیاری هوم؟
لیا: من نمیدونم م..من بدون ا.ت جایی نمیرم
بزرگ خان: خب منم شما دو تارو دعوت میکنم ی چن وقت مهمون ما باشین
لیا: اگ ا.ت بیاد باش قبوله
ا.ت: چی چیو قبوله دخترعه احمق ، عام ن ببخشید ما خودمون خونه داریم نمیتو...
بزرگ خان: بخاطرعه رفیقت میگم که بیایی تا زندگیش بهم نخوره و کمک کنی که با همسرش آشتی کنه اگ بفکر خودت نیستی ب فکر آینده و زندگی رفیقت باش
لیا: ا.ت لجبازی رو بزار کنار پای زندگی من در میونه هااا قبول کن لطفا لطفا لطفا لطفا!!!🥺😩
ا.ت: باشع اه
بزرگ خان: خوبه فردا افرادمو میفرستم دنبالتون تا بیاین ب عمارت خودم ممنون که پیشنهادمو قبول کردین
لیا و ا.ت: خواعش میکنیم ببخشید باعث زحمت شدیمم
بزرگ خان: ن بابا این چه حرفیع
ا.ت و لیا:🙂😄
بعد از بحث با بزرگ خان مراسم عقد جیمین و جنی شروع شد یعنی واقعا جیمین میخاد ازدواج کنهه این واقعیت رو قلبم نمیتونع قبول کنه قلبم انگار داره آتیش میگره عاقد از جیمین پرسید فقط منتظر بودم که قبول نکنه و بیاد بغلم با بغضی که داشتم صدای آروم جیمین رو شنیدم که گفت بله!! انگار دنیا رو سرم خراب شد...
(چون نتم داره ته میکشع اگ شد میخام تا پارت آخر آپ کنم اگ هم نشد ساری🌚)
ا.ت: من..
بزرگ خان: کایی!!
کای: عا بزرگ خان شما؟
بزرگ خان اومد و ی سیلی بهش زد: معلوم هس داری چ غلطی میکنی پسرعه احمق تو زن داری اونوقت داری از یکی دیگ خاستگار میکنی!!
کای: بزرگ خان من...
بزرگ خان: خفه شو عوضی مگ تو نبودی بخاطرعه ب دست اوردن این دختر که الان زنته هر کاری میکردی پس چی شد هان؟؟!!
کای: بزرگ خان شما هیچی نمیدونین من اشتباه کردم...
بزرگ خان: بهت وقت دادم که تصمیمتو بگیری حالا ک گرفتی الان اون زنته و تو هیچ حقی برای ازدواج مجدد نداری حالام از جلو چشام گمشوو!
کای: بله
کای چش بود بزرگ خان خوب کرد دعواش کرد یعنی بزرگ خانی که میگن اینع؟ لیا اومد و منو بغل کرد و زار زار گریه میکرد دلم بد جور میسوخت که بزرگ خان اومد سمتمون...
بزرگ خان: دخترم از رفتار این پسر کای ناراحت نشو فعلا اعصبیه نمیدونه چیکار میکنه عقلش که سر جاش بیاد خوب میشه
لیا: بله
بزرگ خان: ببینم تو ا.ت هستی؟
ا.ت: بله شما منو از کجا میشناسین
بزرگ خان: در موردت از ی نفر خیلی شنیدم تعریفتو بی نقص میکرد حالا ک میبینم واقعا هم ی دختر بی نقص و زیبایی
ا.ت: بله لطف دارین
بزرگ خان: میگم شما دوتا ی چن روز بیایین ب عمارت خودمون بمونین و دخترم تو هم تو این مدت شاید تونستی با کای آشتی کنی و دلشو ب دست بیاری هوم؟
لیا: من نمیدونم م..من بدون ا.ت جایی نمیرم
بزرگ خان: خب منم شما دو تارو دعوت میکنم ی چن وقت مهمون ما باشین
لیا: اگ ا.ت بیاد باش قبوله
ا.ت: چی چیو قبوله دخترعه احمق ، عام ن ببخشید ما خودمون خونه داریم نمیتو...
بزرگ خان: بخاطرعه رفیقت میگم که بیایی تا زندگیش بهم نخوره و کمک کنی که با همسرش آشتی کنه اگ بفکر خودت نیستی ب فکر آینده و زندگی رفیقت باش
لیا: ا.ت لجبازی رو بزار کنار پای زندگی من در میونه هااا قبول کن لطفا لطفا لطفا لطفا!!!🥺😩
ا.ت: باشع اه
بزرگ خان: خوبه فردا افرادمو میفرستم دنبالتون تا بیاین ب عمارت خودم ممنون که پیشنهادمو قبول کردین
لیا و ا.ت: خواعش میکنیم ببخشید باعث زحمت شدیمم
بزرگ خان: ن بابا این چه حرفیع
ا.ت و لیا:🙂😄
بعد از بحث با بزرگ خان مراسم عقد جیمین و جنی شروع شد یعنی واقعا جیمین میخاد ازدواج کنهه این واقعیت رو قلبم نمیتونع قبول کنه قلبم انگار داره آتیش میگره عاقد از جیمین پرسید فقط منتظر بودم که قبول نکنه و بیاد بغلم با بغضی که داشتم صدای آروم جیمین رو شنیدم که گفت بله!! انگار دنیا رو سرم خراب شد...
۴۵.۱k
۰۲ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.