𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂²³
𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂²³
ویو کوک
تو ماشین خودش بود... آروم میرفت اما صدای گریه هاش تو مغزم اکو میشد.... شاید تقصیر من بود شایدم....اون عرضه نداست....
ویو ات
تو راه هتل اونقد گریه کردم که چشمام قرمز خون شده بود..... آخه چرا من باید انقد بدبخت باشم که شاهد دیدن همچین لحظه هایی با اون باشم.... رسیدیم.... ماشینو پارک کردم و اشکام رو با عصبانیت پاک کردم... و از ماشین پیاده شدم... اومد نزدیک تر نمیتونستم بیشتر از این گریمو نگه دارم.... برای اون بچه ها نه.... برای خودم....
کوک: بیا بریم بالا*بم. آروم*
ات:باشه*تابلوعه گریه کرده. صدای گرفته*
وارد هتل شدیم.... رفتم اتاق و لباسای راحتی پوشیدم و اومدم بیرون روی کاناپه جلوی تلویزیون لم دادم و روشن کردم...
از ترس کوسن کاناپه رو بغل کردم و برای اینکه ترسمو یادم بره به تلویزیون نگاه کردم... اما.... اما فایده ای نداشت.
ویو کوک
متوجه ترسش شدم صدای تپش قلبش میومد نگاهمو روش زوم کردم اما واکنش نشون نداد... چشماش جلوی نور تلویزیون برق میزد...
کوک: ترسیدی؟*بم. کلافه*
ات:---
پشت سر هم تند تند پلک میزد... لعنت... هنوز براش زود بود... برای اینکه آرومش کنم بیشتر رفتم کنارش... اما فایده ای نداشت... مثل گنجشکی که از یه کسی که بهش سنگ زده بود ترسیده......... سرشو با لرز به سمتم گرفت و با یه پلک دیگه اشکاش سرازیر شد.
ات: نمیخوای هق هق ولم کنی؟*گریه*
کوک:---
ات: با توام*گریه. داد*
همینطور بهش نگاه میکردم و هیچی نمیگفتم... خشم و نفرت داشت ازش میریخت... چهار زانو نشت و بعد اینکه گفت باتوام دستاشو مشت کرد.... به سمتم هجوم اورد... محکم به س. ینم ض. ربه میزد اما ضعیف بود... دردی حس نمیکردم اما از درون وقتی رنجیده شدنش رو میدیدم میخواستم خرد شم... گریه... فقط گریه میکرد.
دیگه نمیتونسنم سکوت کنم دستامو باز کرد و گرفتمش و به سمت خودم کشیدمش... افتادیم رو کاناپه...
ات: ولم کن*گریه*
اما من محکم گرفته بودمش... سرشو با تمام قدت تو گردنم فرو کرد و گریه میکرد... بعد چند دقیقه آروم گرفت....خیسی اشکاش رو، رو گردنم حس میکردم...
ویو کوک
تو ماشین خودش بود... آروم میرفت اما صدای گریه هاش تو مغزم اکو میشد.... شاید تقصیر من بود شایدم....اون عرضه نداست....
ویو ات
تو راه هتل اونقد گریه کردم که چشمام قرمز خون شده بود..... آخه چرا من باید انقد بدبخت باشم که شاهد دیدن همچین لحظه هایی با اون باشم.... رسیدیم.... ماشینو پارک کردم و اشکام رو با عصبانیت پاک کردم... و از ماشین پیاده شدم... اومد نزدیک تر نمیتونستم بیشتر از این گریمو نگه دارم.... برای اون بچه ها نه.... برای خودم....
کوک: بیا بریم بالا*بم. آروم*
ات:باشه*تابلوعه گریه کرده. صدای گرفته*
وارد هتل شدیم.... رفتم اتاق و لباسای راحتی پوشیدم و اومدم بیرون روی کاناپه جلوی تلویزیون لم دادم و روشن کردم...
از ترس کوسن کاناپه رو بغل کردم و برای اینکه ترسمو یادم بره به تلویزیون نگاه کردم... اما.... اما فایده ای نداشت.
ویو کوک
متوجه ترسش شدم صدای تپش قلبش میومد نگاهمو روش زوم کردم اما واکنش نشون نداد... چشماش جلوی نور تلویزیون برق میزد...
کوک: ترسیدی؟*بم. کلافه*
ات:---
پشت سر هم تند تند پلک میزد... لعنت... هنوز براش زود بود... برای اینکه آرومش کنم بیشتر رفتم کنارش... اما فایده ای نداشت... مثل گنجشکی که از یه کسی که بهش سنگ زده بود ترسیده......... سرشو با لرز به سمتم گرفت و با یه پلک دیگه اشکاش سرازیر شد.
ات: نمیخوای هق هق ولم کنی؟*گریه*
کوک:---
ات: با توام*گریه. داد*
همینطور بهش نگاه میکردم و هیچی نمیگفتم... خشم و نفرت داشت ازش میریخت... چهار زانو نشت و بعد اینکه گفت باتوام دستاشو مشت کرد.... به سمتم هجوم اورد... محکم به س. ینم ض. ربه میزد اما ضعیف بود... دردی حس نمیکردم اما از درون وقتی رنجیده شدنش رو میدیدم میخواستم خرد شم... گریه... فقط گریه میکرد.
دیگه نمیتونسنم سکوت کنم دستامو باز کرد و گرفتمش و به سمت خودم کشیدمش... افتادیم رو کاناپه...
ات: ولم کن*گریه*
اما من محکم گرفته بودمش... سرشو با تمام قدت تو گردنم فرو کرد و گریه میکرد... بعد چند دقیقه آروم گرفت....خیسی اشکاش رو، رو گردنم حس میکردم...
۱۴.۷k
۱۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.