آهنگ قلب من 🎼 ●Part 20●
چند ساعتی گذشته بود و وضعیت نابی هنوز هیچ تغییری نکرده بود ، حوصله هیچ کاری رو نداشتم فقط دوست داشتم یه جای ساکت بشینم که همون موقع گوشیم زنگ خورد و من بدون نگاه کردن به مخاطب جواب دادم
شوگا: بله
سانی: بیب کجایی تو؟
شوگا: سانی حوصله ندارم بیخیال لطفا
سانی: آخه زنگ زدم به منشی گفت که استودیو نیستی واسه همین نگران شدم
شوگا: لازم نیست نگران باشی من یکاری برام پیش اومد اومدم بیرون یک ساعت دیگه میام خونه
سانی: باشه عزیزم فعلا
گوشیرو قطع کردم و پرت کردم توی کیفم و سرمو به دیوار تکیه دادم ، اگر نابی نخواد برگرده چی اگر نخواد دیگه برگرده به این دنیا اونوقت چی میشه
(منیجر نابی)
شوگا بعد از چند ساعت رفت و فقط من موندم درسته که من فقط منیجر نابی ام ولی اون مثل خواهر کوچیکترمه و خیلی دوستش دارم و بدون اون نابود میشم
[پرش زمانی به دو روز بعد]
(شوگا)
تو این دو روز ذهنم همش درگیر نابی بود و نمیتونستم روی کارم تمرکز کنم الان سه روزه که تو کماست و من واقعا نگرانشم ، دیگه صبرم تموم شده بود و بلند شدم رفتم بیمارستان و اط پرستار پرسیدم که میتونم برم توی اتاقش تا مستقیم ببینمش و اونم گفت که میتونم اون پرستار بهم لباس های استریل شده رو داد و منم پوشیدم و رفتم داخل اتاق و کنار تخت نابی نشستم و شروع به حرف زدن کردم
شوگا: نابی شی نمیخوای بهوش بیای دلمون برات تنگ شده ها نمیخوای به ادامه کارمون برسیم نمیخوای دوباره برام کیوت بازی دربیاری هوم نابی ازت خواهش میکنم که برگرد پیشمون من معذرت میخوام که اونشب تنهات گذاشتم من نمیدونم تو چرا اونشب انقدر بهم ریخته شدی ولی اگر بخاطر من ناراحت شدی ازت معذرت میخوام فقط لطفا بهوش بیا ازت خواهش میکنم تو کلی سختی کشیدی تا به اینجا برسی پس به همین راحتی ازش دست نکش تازه اگر بری خواهرتم تنها میشه و دیگه هیچکسو نداره پس لطفا مقاومت کن و برگرد پیش ما
دیگه نمیتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه نمیدونم چم شده ولی بدجور به نابی وابسته شدم و دوستش دارم ، داشتم همینطور گریه میکردم که صدای دستگاه ها در اومد و همون موقع دکتر و پرستار ها همگی اومدن تو اتاق و منم رفتم بیرون ، آخرین صحنه ای که دیدم این بود که داشتن بهش شوک میدادن ، نه نابی نباید مارو ترک کنی خواهش میکنم نشستم زمین و سرمو با دستام گرفتم که برگرد از ده دقیقه دکتر از اتاق اومد بیرون که رفتم سمتش
شوگا: دکتر چیشد؟
دکتر: ....
کپی ممنوع ❌
شوگا: بله
سانی: بیب کجایی تو؟
شوگا: سانی حوصله ندارم بیخیال لطفا
سانی: آخه زنگ زدم به منشی گفت که استودیو نیستی واسه همین نگران شدم
شوگا: لازم نیست نگران باشی من یکاری برام پیش اومد اومدم بیرون یک ساعت دیگه میام خونه
سانی: باشه عزیزم فعلا
گوشیرو قطع کردم و پرت کردم توی کیفم و سرمو به دیوار تکیه دادم ، اگر نابی نخواد برگرده چی اگر نخواد دیگه برگرده به این دنیا اونوقت چی میشه
(منیجر نابی)
شوگا بعد از چند ساعت رفت و فقط من موندم درسته که من فقط منیجر نابی ام ولی اون مثل خواهر کوچیکترمه و خیلی دوستش دارم و بدون اون نابود میشم
[پرش زمانی به دو روز بعد]
(شوگا)
تو این دو روز ذهنم همش درگیر نابی بود و نمیتونستم روی کارم تمرکز کنم الان سه روزه که تو کماست و من واقعا نگرانشم ، دیگه صبرم تموم شده بود و بلند شدم رفتم بیمارستان و اط پرستار پرسیدم که میتونم برم توی اتاقش تا مستقیم ببینمش و اونم گفت که میتونم اون پرستار بهم لباس های استریل شده رو داد و منم پوشیدم و رفتم داخل اتاق و کنار تخت نابی نشستم و شروع به حرف زدن کردم
شوگا: نابی شی نمیخوای بهوش بیای دلمون برات تنگ شده ها نمیخوای به ادامه کارمون برسیم نمیخوای دوباره برام کیوت بازی دربیاری هوم نابی ازت خواهش میکنم که برگرد پیشمون من معذرت میخوام که اونشب تنهات گذاشتم من نمیدونم تو چرا اونشب انقدر بهم ریخته شدی ولی اگر بخاطر من ناراحت شدی ازت معذرت میخوام فقط لطفا بهوش بیا ازت خواهش میکنم تو کلی سختی کشیدی تا به اینجا برسی پس به همین راحتی ازش دست نکش تازه اگر بری خواهرتم تنها میشه و دیگه هیچکسو نداره پس لطفا مقاومت کن و برگرد پیش ما
دیگه نمیتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه نمیدونم چم شده ولی بدجور به نابی وابسته شدم و دوستش دارم ، داشتم همینطور گریه میکردم که صدای دستگاه ها در اومد و همون موقع دکتر و پرستار ها همگی اومدن تو اتاق و منم رفتم بیرون ، آخرین صحنه ای که دیدم این بود که داشتن بهش شوک میدادن ، نه نابی نباید مارو ترک کنی خواهش میکنم نشستم زمین و سرمو با دستام گرفتم که برگرد از ده دقیقه دکتر از اتاق اومد بیرون که رفتم سمتش
شوگا: دکتر چیشد؟
دکتر: ....
کپی ممنوع ❌
۸۰.۸k
۲۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.