عشق باور نکردنی 💚
عشق باور نکردنی 💚
ساعت نزدیک 4 صبح بود و تب ا/ت مقداری قطع شده بود اما تهیونگ بخاطر نگرانیش چشم رو هم نزاشته بود و هر چند دقیقه یکبار تب ا/ت رو چک میکرد که نکنه تبش بالا بره...همینطور که به چهره مظلوم ا/ت خیره شده بود توی فکر بود که حرفای ا/ت در مورد پدر مادرش درسته یا نه...احتمال میداد حرف های ا/ت بخاطر تب هزیون باشه اما اون مقداری از بداخلاقی های مامان باباش رو با ا/ت دیده بود..
با نوری که از بین پرده ها مستقیم به چشمش میزد چشماشو باز کرد ولی بخاطر شدت نور دوباره چشماشو بست...بعد چند بار پلک زدن تونست چشماشو باز نگه داره و فضای دور و برش رو برسی کنه...اروم از تویه جاش بلند شد با دیدن قاب عکسی کنار تخت تونست هدس بزنه که توی
ساعت نزدیک 4 صبح بود و تب ا/ت مقداری قطع شده بود اما تهیونگ بخاطر نگرانیش چشم رو هم نزاشته بود و هر چند دقیقه یکبار تب ا/ت رو چک میکرد که نکنه تبش بالا بره...همینطور که به چهره مظلوم ا/ت خیره شده بود توی فکر بود که حرفای ا/ت در مورد پدر مادرش درسته یا نه...احتمال میداد حرف های ا/ت بخاطر تب هزیون باشه اما اون مقداری از بداخلاقی های مامان باباش رو با ا/ت دیده بود..
با نوری که از بین پرده ها مستقیم به چشمش میزد چشماشو باز کرد ولی بخاطر شدت نور دوباره چشماشو بست...بعد چند بار پلک زدن تونست چشماشو باز نگه داره و فضای دور و برش رو برسی کنه...اروم از تویه جاش بلند شد با دیدن قاب عکسی کنار تخت تونست هدس بزنه که توی
۳.۳k
۱۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.