p20من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 20
من جزو خاطرات بدت بودم؟
---------------------
(یونگی)
^اینکار احترام ب شخصیتشه...
همه چیز برام مثل ی کابوس بود....سرمو توی دستم گرفتم و موهامو کشیدم تا اگ خوابم بلند شم....طوری کشیدم ک چند تار مو از موهام کنده شد و افتاد زمین....ولی کابوس هنوز ادامه داشت ...
^تصمیمتون چیه؟
بهش نگاه کردم....من حاضر نبودم قطع امید کنم....تا لحظه ای ک خودم نفس میکشم ازت قطع امید نمیکنم....من میدونم ک تو یه روز بر میگردی ....اگ بخوای خیلی لفتش بدی خودم میام پیشت....تا دوباره با هم متولد شیم....توی ی دنیای بهتر ....شاید اونموقع بتونیم کنار هم باشیم....شاید اونموقع اینجوری روی تخت نیوفتاده باشی....شاید اونموقع بتونم ازت محافظت کنم....
_من نا امید نمیشم....
^ولی
یوری پرید وسط حرفش
+درسته دکتر حتی اگ یونگی هم رضایت بده من نمیدم ...
^بلایی ک الان سرش اومده تقصیره توئه کیم یوری
سکوت یوری و اشک توی چشماشو دیدم...نباید قضاوتش کنم...سوا همچین چیزی خواسته بود و قطعا من توی درداش پیشش نبودم...یوری شاهد همه چی بود ...توی تموم لحظاتی ک من پیشش نبودم یوری مواظبش بود...یوری شاهد درد کشیدنش بود و قصدش فقط کمک بود
_تقصیر اون نیست...تقصیر منه ک باعث این اتفاقا شدم...و رضایت نمیدم ...تموم
دکتر نگاه ناراضی ای بهم کرد
^اون اینطوری عذاب میکشه....معلوم نیست توی این دنیا چ بلایی سرش اوردین ک این بلا سرش اومد توی اون دنیا هم رهاش نمیکنین؟
و رفت
ب دیوار تکیه دادم و صورتمو توی دستام گرفتم...اون راست میگفت
-همش تقصیر منه
یوری اومد و دستشو روی شونه ام گذاشت
+نه یونگی تقصیر تو نیست...تقصیر منه احمقه ک روز اول بهش گفتم همچین داروی کوفتی ای هست...ای کاش لال میشدم و همچین چیزی نمیگفتم...
-یوری..
+بله
-میشه باهاش صحبت کنم؟
مکث
+فقط زیاد اونجا نمون...الان وقت ملاقات نیست ...
سر تکون دادم....نمیدونم چجوری میتونم ب تویی ک بی جون روی تخت افتادی نگاه کنم...باید خودمو ب خاطر چی سرزنش کنم؟
ب خاطر اینکه تو الان روی تخت افتادی ولی من راست راست دارم راه میرم؟
ب خاطر اینکه این بلا رو سرت اوردم؟
ب خاطر اینکه پیشت نبودم؟
ب خاطر اینکه ممکنه ب زودی از دستت بدم؟
میگن ک اگ ارزویی داری باید بفرستیش سمت کائنات تا براوردش کنه...به هیچکی نگو ارزوت چیه...توی دلت اروم زمزمه اش کن و بفرستش سمت کائنات ...اونوقت برات براوردش میکنه...ولی اگ نمیخوای اتفاق بدی توی زندگیت بیوفته هیچ وقت ب زبونش نیار....
حتی بهش فکر هم نکن...
_من دوست دارم سوا....اون قدری دوست دارم که حق نداری بمیری....
:)
این جمله اخری رو اینقدری دوس دارم ک نگو نمیدونم چرا ....
ی حسی بهم میگه بیام برینم تو داستانننننن....یوهاهاها
ولی ی حسی هم بهم میگه فیک یکم داره چرت میشه
کامنت؟
من جزو خاطرات بدت بودم؟
---------------------
(یونگی)
^اینکار احترام ب شخصیتشه...
همه چیز برام مثل ی کابوس بود....سرمو توی دستم گرفتم و موهامو کشیدم تا اگ خوابم بلند شم....طوری کشیدم ک چند تار مو از موهام کنده شد و افتاد زمین....ولی کابوس هنوز ادامه داشت ...
^تصمیمتون چیه؟
بهش نگاه کردم....من حاضر نبودم قطع امید کنم....تا لحظه ای ک خودم نفس میکشم ازت قطع امید نمیکنم....من میدونم ک تو یه روز بر میگردی ....اگ بخوای خیلی لفتش بدی خودم میام پیشت....تا دوباره با هم متولد شیم....توی ی دنیای بهتر ....شاید اونموقع بتونیم کنار هم باشیم....شاید اونموقع اینجوری روی تخت نیوفتاده باشی....شاید اونموقع بتونم ازت محافظت کنم....
_من نا امید نمیشم....
^ولی
یوری پرید وسط حرفش
+درسته دکتر حتی اگ یونگی هم رضایت بده من نمیدم ...
^بلایی ک الان سرش اومده تقصیره توئه کیم یوری
سکوت یوری و اشک توی چشماشو دیدم...نباید قضاوتش کنم...سوا همچین چیزی خواسته بود و قطعا من توی درداش پیشش نبودم...یوری شاهد همه چی بود ...توی تموم لحظاتی ک من پیشش نبودم یوری مواظبش بود...یوری شاهد درد کشیدنش بود و قصدش فقط کمک بود
_تقصیر اون نیست...تقصیر منه ک باعث این اتفاقا شدم...و رضایت نمیدم ...تموم
دکتر نگاه ناراضی ای بهم کرد
^اون اینطوری عذاب میکشه....معلوم نیست توی این دنیا چ بلایی سرش اوردین ک این بلا سرش اومد توی اون دنیا هم رهاش نمیکنین؟
و رفت
ب دیوار تکیه دادم و صورتمو توی دستام گرفتم...اون راست میگفت
-همش تقصیر منه
یوری اومد و دستشو روی شونه ام گذاشت
+نه یونگی تقصیر تو نیست...تقصیر منه احمقه ک روز اول بهش گفتم همچین داروی کوفتی ای هست...ای کاش لال میشدم و همچین چیزی نمیگفتم...
-یوری..
+بله
-میشه باهاش صحبت کنم؟
مکث
+فقط زیاد اونجا نمون...الان وقت ملاقات نیست ...
سر تکون دادم....نمیدونم چجوری میتونم ب تویی ک بی جون روی تخت افتادی نگاه کنم...باید خودمو ب خاطر چی سرزنش کنم؟
ب خاطر اینکه تو الان روی تخت افتادی ولی من راست راست دارم راه میرم؟
ب خاطر اینکه این بلا رو سرت اوردم؟
ب خاطر اینکه پیشت نبودم؟
ب خاطر اینکه ممکنه ب زودی از دستت بدم؟
میگن ک اگ ارزویی داری باید بفرستیش سمت کائنات تا براوردش کنه...به هیچکی نگو ارزوت چیه...توی دلت اروم زمزمه اش کن و بفرستش سمت کائنات ...اونوقت برات براوردش میکنه...ولی اگ نمیخوای اتفاق بدی توی زندگیت بیوفته هیچ وقت ب زبونش نیار....
حتی بهش فکر هم نکن...
_من دوست دارم سوا....اون قدری دوست دارم که حق نداری بمیری....
:)
این جمله اخری رو اینقدری دوس دارم ک نگو نمیدونم چرا ....
ی حسی بهم میگه بیام برینم تو داستانننننن....یوهاهاها
ولی ی حسی هم بهم میگه فیک یکم داره چرت میشه
کامنت؟
۱۵.۱k
۰۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.