همان شبی که ستاره متولد شد part twelve
همان شبی که ستاره متولد شد part twelve
هوتارو و ا/ت داخل تالار عروسی قدم میزاشتن گلبرگ ها بالای سر اونها میریخت فریاد های شادی تالار رو پر کرده بود ولی برای ا/ت انگار زمان ایستاده بود استرس تمام وجودش رو فرا گرفته بود میلرزید دلش میخواست ایزانا یا حداقل مایکی بیاد و اون رو نجات بده اما این فقط یه توهم بود نه بیشتر آروم به بالای سکو رفتن کشیش ایستاده بود وقتی هر دوتاشون آماده شدن کشیش شروع به صحبت کرد
کشیش: همه ی ما برای رسیدن این دو جوان به هم جمع شده ایم خانم ا/ت ا/ف آیا در تمام سختی ها در کنار همسرتان میمانید تا زمانی که مرگ شما را از هم جدا کند
نگاهی به هوتارو انداخت میدانست اگه نه بگه روزگارش سیاهه پس با صدایی که از بغض میلرزید گفت
ا/ت:بله
کشیش:و شما آقای هوتارو کاتسومی
هوتارو:بله
همون لحظه جمعیت شروع به جیغ زدن کردن هوتارو یه قدم جلو اومد تور شما رو کنار زد و بوسه ریزی رو لبتون کاشت میدونست که باردارین و اگه بوسش طولانی باشه حالتون بد میشه اون شب با رقص و شادی گذشت و روز های بعدش هم اومدن فهمیدین که بچتون دختره همونطور که مایکی گفت حالا چند روز به زایمانتون مونده بود و شکمتون بزرگ بود
شیش ماه بعد
هوتارو:ا/تی برگشتم ببین چی آوردم شکلات از همون هایی که دوست داری
ا/ت:ممنون تو خیلی مهربونی
هوتارو پسر خوبی بود طوری با اون بچه رفتار میکرد که انگار بچه خودشه ذوق زیادی داشت بلند شدی به سمت هوتارو رفتی و کتش رو گرفتی ولی مهربونی هوتارو باعث نشده بود ذره ای از علاقتون به ایزانا کم شه همیشه امید داشتین یه روز میاد دنبالتون تلفنت زنگ خورد کت هوتارو رو با یکی از دست هات گرفتی و به سمت تلفن رفتی وقتی برداشتی مردی از اون سمت تلفن شروع به حرف زدن کرد
ناشناس:ا/ت ا/ف؟
ا/ت:بله
ناشناس:من گوشی مادرتون رو پیدا کردم اون تصادف کرده
با شنیدن این حرف چشم هاتون گشاد شد تا اینکه حس دردی داخل شکمت حس کردی نگاهی به خودت انداختی فکر میکردی که وقتشه
ا/ت:ه..هوتارو
هوتارو:جان....
ادامه حرفش رو خورد و به سمت شما اومد
ا/ت:فکر کنم وقشته.....
هوتارو و ا/ت داخل تالار عروسی قدم میزاشتن گلبرگ ها بالای سر اونها میریخت فریاد های شادی تالار رو پر کرده بود ولی برای ا/ت انگار زمان ایستاده بود استرس تمام وجودش رو فرا گرفته بود میلرزید دلش میخواست ایزانا یا حداقل مایکی بیاد و اون رو نجات بده اما این فقط یه توهم بود نه بیشتر آروم به بالای سکو رفتن کشیش ایستاده بود وقتی هر دوتاشون آماده شدن کشیش شروع به صحبت کرد
کشیش: همه ی ما برای رسیدن این دو جوان به هم جمع شده ایم خانم ا/ت ا/ف آیا در تمام سختی ها در کنار همسرتان میمانید تا زمانی که مرگ شما را از هم جدا کند
نگاهی به هوتارو انداخت میدانست اگه نه بگه روزگارش سیاهه پس با صدایی که از بغض میلرزید گفت
ا/ت:بله
کشیش:و شما آقای هوتارو کاتسومی
هوتارو:بله
همون لحظه جمعیت شروع به جیغ زدن کردن هوتارو یه قدم جلو اومد تور شما رو کنار زد و بوسه ریزی رو لبتون کاشت میدونست که باردارین و اگه بوسش طولانی باشه حالتون بد میشه اون شب با رقص و شادی گذشت و روز های بعدش هم اومدن فهمیدین که بچتون دختره همونطور که مایکی گفت حالا چند روز به زایمانتون مونده بود و شکمتون بزرگ بود
شیش ماه بعد
هوتارو:ا/تی برگشتم ببین چی آوردم شکلات از همون هایی که دوست داری
ا/ت:ممنون تو خیلی مهربونی
هوتارو پسر خوبی بود طوری با اون بچه رفتار میکرد که انگار بچه خودشه ذوق زیادی داشت بلند شدی به سمت هوتارو رفتی و کتش رو گرفتی ولی مهربونی هوتارو باعث نشده بود ذره ای از علاقتون به ایزانا کم شه همیشه امید داشتین یه روز میاد دنبالتون تلفنت زنگ خورد کت هوتارو رو با یکی از دست هات گرفتی و به سمت تلفن رفتی وقتی برداشتی مردی از اون سمت تلفن شروع به حرف زدن کرد
ناشناس:ا/ت ا/ف؟
ا/ت:بله
ناشناس:من گوشی مادرتون رو پیدا کردم اون تصادف کرده
با شنیدن این حرف چشم هاتون گشاد شد تا اینکه حس دردی داخل شکمت حس کردی نگاهی به خودت انداختی فکر میکردی که وقتشه
ا/ت:ه..هوتارو
هوتارو:جان....
ادامه حرفش رو خورد و به سمت شما اومد
ا/ت:فکر کنم وقشته.....
۱۴.۱k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.