فصل دوم پارت اول عروسک زندگی من
کوک ویو :
نمیدونستم چیکار کنم بعد از اینکه رفت تو اتاق عمل همه چیز اون بیمارستان ترسناک بود نمیتونستم بهش نشون بدم ولی وقتی که رفت داخل اتاق بغضم ترکید تنها پشت اتاق عمل ایستاده بودم تا اینکه مادرش اومد
مادر : دیر رسیدم دیر رسیدم
کوک : نگران نباشید مادر ا،ت سالم میمونه
مادر : امیدوارم
یک لحظه اشک از جلوی چشم مادرش کنار نمیرفت
من هم مدادم راه میرفتم همش حرف های دکتر یادم میومد : (ممکن همسرتون فلج بشه فراموشی بگیره یه قسمتی از بدنش فلج بشه حس هاش رو از دست بده و هزاران اتفاق دیگه )
تقریبا شب شده بود که عمل ا،ت تموم شد وقتی دکتر از اتاق اومد بیرون سریع دویدم سمتش رفتارم دست خودم نبود
کوک : دکتر همسرم ؟
دکتر : خوشبختانه عمل با موفقیتق انجام شد و بیمار سالمه فقط باید منتظر باشیم بهوش بیاد وضعیتش رو چک کنیم فعلا انتقالشون میدن به ICU
خطرات بعد ز عمل خیلی وحشتناک بود نمیدونستم چی قرار ا،ت بیاد دلم میخواست گریه کنم ولی به زور جلوی خودم روگرفته بودم که مبادامادرش ناراحت بشه
چند ساعتی گذشت اما ا،ت بهوش نیومد خود دکتر ها هم دلیل این اتفاق رو نمیدونستن
همه تو هرج مرج بودن قلبم داشت از جا در میومد دلم میخواست اون لحظه به جای بیمارستان وسط خونه
روی کاناپه نشسته بودم و ا،ت رو بغل میگرفتم ولی جای این اتفاقامن روی زمین بیمارستان نشسته بودم و ا،ت بیهوش رو تخت افتاده بود بدترین لحظات زندگیم داشت سپری میشد تا اینکه دکتر اومد بیرون صدام زد
دکتر : آقای جئون متاسفانه همسرتون رفتن تو کما
و بعد از شنیدن حرف دکتر دنیا روی سرم خراب شد دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه
پدر ا،ت آروم سمتم
پدر : پسر پاشو از روی زمین چیزی نیست
دستم رو گرفت بلندم کرد روی صندلی نشستم...
ادامه دارد ...
نمیدونستم چیکار کنم بعد از اینکه رفت تو اتاق عمل همه چیز اون بیمارستان ترسناک بود نمیتونستم بهش نشون بدم ولی وقتی که رفت داخل اتاق بغضم ترکید تنها پشت اتاق عمل ایستاده بودم تا اینکه مادرش اومد
مادر : دیر رسیدم دیر رسیدم
کوک : نگران نباشید مادر ا،ت سالم میمونه
مادر : امیدوارم
یک لحظه اشک از جلوی چشم مادرش کنار نمیرفت
من هم مدادم راه میرفتم همش حرف های دکتر یادم میومد : (ممکن همسرتون فلج بشه فراموشی بگیره یه قسمتی از بدنش فلج بشه حس هاش رو از دست بده و هزاران اتفاق دیگه )
تقریبا شب شده بود که عمل ا،ت تموم شد وقتی دکتر از اتاق اومد بیرون سریع دویدم سمتش رفتارم دست خودم نبود
کوک : دکتر همسرم ؟
دکتر : خوشبختانه عمل با موفقیتق انجام شد و بیمار سالمه فقط باید منتظر باشیم بهوش بیاد وضعیتش رو چک کنیم فعلا انتقالشون میدن به ICU
خطرات بعد ز عمل خیلی وحشتناک بود نمیدونستم چی قرار ا،ت بیاد دلم میخواست گریه کنم ولی به زور جلوی خودم روگرفته بودم که مبادامادرش ناراحت بشه
چند ساعتی گذشت اما ا،ت بهوش نیومد خود دکتر ها هم دلیل این اتفاق رو نمیدونستن
همه تو هرج مرج بودن قلبم داشت از جا در میومد دلم میخواست اون لحظه به جای بیمارستان وسط خونه
روی کاناپه نشسته بودم و ا،ت رو بغل میگرفتم ولی جای این اتفاقامن روی زمین بیمارستان نشسته بودم و ا،ت بیهوش رو تخت افتاده بود بدترین لحظات زندگیم داشت سپری میشد تا اینکه دکتر اومد بیرون صدام زد
دکتر : آقای جئون متاسفانه همسرتون رفتن تو کما
و بعد از شنیدن حرف دکتر دنیا روی سرم خراب شد دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه
پدر ا،ت آروم سمتم
پدر : پسر پاشو از روی زمین چیزی نیست
دستم رو گرفت بلندم کرد روی صندلی نشستم...
ادامه دارد ...
۵۳.۸k
۰۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.