عمارت ارباب جعون
#عمارت_ارباب_جعون
Part: 24
چشمام رو کم کم باز کردم ، اول تار میدیدم ولی بعد اینکه چند تا پلک زدم تونستم ببینم ،
جونکوک بالا سرم بود ،
_ات،
+ جونکوک، کجا داری میری؟(خوابآلود)
_ دارم میرم سر باند یه کارایی دارم که باید انجام بدم برگشتنی برات چیزی لازم مداری بخرم؟
+ اره برا پاستیل بگیر(خنده)
_(خنده) پاستیل؟ تو مگه بچه ای؟
+جونکوک،
_ باشه ،باش میخرم ،.
جونکوک رفت نشستم رو تخت ، ولی شاید جونکوک راست میگفت شاید اگه بابام یه قمار باز نمیشد من الان پیشش نبودم شاید .....شاید واقعا باید یه چیزایی رو از دست بدی تا یه چیزایی رو به دست بیاری،
فکر کنم واقعا زندگی اینجوریه ،
با باز شدن در به خودم اومدم ،
& خانوم ،
+ ب...بله،
& صبحونه،
+ الان میام ،
&(تعظیم و رفت)
اجوما از اتاق رفت بیرون رفتم لباسم رو عوض کردم یه لباس بیرونی پوشیدم چون میخواستم برم بیرون (عکس لباس رو میزارم)
واقعا این چند روزه حال درست حسابی نداشتم،
رفتم پایین،
& خانوم چیزی شده انگار حالتون خوش نیست،
+آ، چیزی نیست حالم خوبه ،
اجوما اومد جلو و دستش رو گذاشت رو پیشونیم،
& ولی تب دارین خانوم،
+گفتم که چیزی نیست،
رفتم و نشستم سر میز و صبحونم رو خوردم از جام بلند شدم کیفم رو برداشتم و زدم بیرون،
رفتم پارکی که همیشه با بچه ها کوچه بازی میکردم، هیچ تغیری نکرده بود،
نشستم سر یه نیمکت ، و داشتم به بازی بچه ها نگاه میکردم ،
چشام رو بستم و خودم رو به باد سپردم،
که یهو حس کردم یه چیزی داره از لباسم میکشه،
چشام رو باز کردم و با یه پسر کیوت که صورتش با زغال سیاه شده بود روبه رو شدم،
+چی شده کوچولو،
÷ خاله تروخدا بهم کمکم کنین تورو خدا(گریه)
+چیشده؟ چه را سر و صورتت ذعالیه؟
÷ خاله جون مامانم بابام(گریه)
+ چیشده ؟
پسره دستم رو گرفت و برد طرف یه خونه ی درحال اتش سوزی،
+پسر جون چرا من رو اوردی اینجا؟
÷ چون هیچکدوم از همسایه هامون به آتش نشانی زنگ نمیزنن و مامان و بابام رو میخوام،(گریه)
+ها،
دلم برای پسره سوخت ولی چرا همسایه به اتش نشانی زنگ نمیزنن،
گوشیم رو از تو کیفم دراوردم زنگ زدم به اتش نشانی، (جونکوک بعد اینکه ات گوشی رو زد تو دیوار براش یه گوشی دیگه خریده بود )
بعد چند دقیقه آتش نشانی اومد ، و اتیش رو خاموش کرد ولی کار از کار گذشته بود مامان و باباش مرده بودن، و حتی جسدشون هم باقی نمونده بود،
÷ من نتونستم مامان و بابام رو نجات بدم (گریه)
پسره رو بغل کردم و مثل یه ابر بارونی گریه میکرد خیلی کوچولو بود واقعا طاقت دوری از پدر رو مادر الان براش خیلی زیادی بود،
سرش رو ناز کردم و بغلش کردم و بلند شدم،
+چند سالته ؟
÷ ۷ سال،
+تو که خیلی بچه ای ،
گذاشتمش زمین و دستش رو گرفتم ،.........
ادامه دارد....
Part: 24
چشمام رو کم کم باز کردم ، اول تار میدیدم ولی بعد اینکه چند تا پلک زدم تونستم ببینم ،
جونکوک بالا سرم بود ،
_ات،
+ جونکوک، کجا داری میری؟(خوابآلود)
_ دارم میرم سر باند یه کارایی دارم که باید انجام بدم برگشتنی برات چیزی لازم مداری بخرم؟
+ اره برا پاستیل بگیر(خنده)
_(خنده) پاستیل؟ تو مگه بچه ای؟
+جونکوک،
_ باشه ،باش میخرم ،.
جونکوک رفت نشستم رو تخت ، ولی شاید جونکوک راست میگفت شاید اگه بابام یه قمار باز نمیشد من الان پیشش نبودم شاید .....شاید واقعا باید یه چیزایی رو از دست بدی تا یه چیزایی رو به دست بیاری،
فکر کنم واقعا زندگی اینجوریه ،
با باز شدن در به خودم اومدم ،
& خانوم ،
+ ب...بله،
& صبحونه،
+ الان میام ،
&(تعظیم و رفت)
اجوما از اتاق رفت بیرون رفتم لباسم رو عوض کردم یه لباس بیرونی پوشیدم چون میخواستم برم بیرون (عکس لباس رو میزارم)
واقعا این چند روزه حال درست حسابی نداشتم،
رفتم پایین،
& خانوم چیزی شده انگار حالتون خوش نیست،
+آ، چیزی نیست حالم خوبه ،
اجوما اومد جلو و دستش رو گذاشت رو پیشونیم،
& ولی تب دارین خانوم،
+گفتم که چیزی نیست،
رفتم و نشستم سر میز و صبحونم رو خوردم از جام بلند شدم کیفم رو برداشتم و زدم بیرون،
رفتم پارکی که همیشه با بچه ها کوچه بازی میکردم، هیچ تغیری نکرده بود،
نشستم سر یه نیمکت ، و داشتم به بازی بچه ها نگاه میکردم ،
چشام رو بستم و خودم رو به باد سپردم،
که یهو حس کردم یه چیزی داره از لباسم میکشه،
چشام رو باز کردم و با یه پسر کیوت که صورتش با زغال سیاه شده بود روبه رو شدم،
+چی شده کوچولو،
÷ خاله تروخدا بهم کمکم کنین تورو خدا(گریه)
+چیشده؟ چه را سر و صورتت ذعالیه؟
÷ خاله جون مامانم بابام(گریه)
+ چیشده ؟
پسره دستم رو گرفت و برد طرف یه خونه ی درحال اتش سوزی،
+پسر جون چرا من رو اوردی اینجا؟
÷ چون هیچکدوم از همسایه هامون به آتش نشانی زنگ نمیزنن و مامان و بابام رو میخوام،(گریه)
+ها،
دلم برای پسره سوخت ولی چرا همسایه به اتش نشانی زنگ نمیزنن،
گوشیم رو از تو کیفم دراوردم زنگ زدم به اتش نشانی، (جونکوک بعد اینکه ات گوشی رو زد تو دیوار براش یه گوشی دیگه خریده بود )
بعد چند دقیقه آتش نشانی اومد ، و اتیش رو خاموش کرد ولی کار از کار گذشته بود مامان و باباش مرده بودن، و حتی جسدشون هم باقی نمونده بود،
÷ من نتونستم مامان و بابام رو نجات بدم (گریه)
پسره رو بغل کردم و مثل یه ابر بارونی گریه میکرد خیلی کوچولو بود واقعا طاقت دوری از پدر رو مادر الان براش خیلی زیادی بود،
سرش رو ناز کردم و بغلش کردم و بلند شدم،
+چند سالته ؟
÷ ۷ سال،
+تو که خیلی بچه ای ،
گذاشتمش زمین و دستش رو گرفتم ،.........
ادامه دارد....
۴۸۴
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.