part ①⑨🦭👩🦯
برای همین از من خواست تو رو به یه کاری مشغول کنم تا وقتی میخواد شب تولدش از یونگی خاستگاری کنه تو متوجه نشی...
جیهوپ « ی... یعنی بورام
وئول « اره ... نه تنها از یونگی متنفر نیست بلکه بار ها اونو بعد از این همه سال یواشکی دیده.... خلاصه شب تولد 16 سالگیش فرا رسید و بورام با ذوق و شوق برای اون کار آماده شده بود... همه چیز خوب پیش رفت اما اخر شب وقتی بورام یونگی رو به بهونه ای برد توی حیاط همه چی عوض شد! اون شب تو رو با شریک ها مشغول کردم و یواشکی از دور نگاهشون میکردم.... راستش یونگی هیچ وقت قابل پیش بینی نبود... حتی همین الانم نمیدونم چه حسی نسبت به بورام داره...
جیهوپ « با سردی ردش کرد درسته؟
وئول « اره... و اصلا ملاحظه بورام رو نکرد.... اما بعدش خودشم دپرس بود... اون شب بورام بعد از رفتن شما تا خوده صبح گریه کرد.... حالش خیلی بد بود... بعدشم که تو رفتی فرانسه و خیلی تنها شد.... همه اینا رو گفتم که بهت بگم یونگی رو دوست داره تازه از خداشم هست اما میترسه یونگی دوباره ردش کنه.... و میخواد دست ربکا رو براش رو کنه....
جیهوپ « هوفففف خدای من چرا اینا رو به من نگفت؟ درکش نمیکن....
_با صدای جیغ بلند بورام وحشت زده از جامون بلند شدیم... نه تنها ما بلکه یونگی و بزرگتر هایی که داخل خونه بودن هم سراسیمه خودشون رو به محوطه رسوندن...
جیهوپ « خدای من صدای جیغ بورام بود.... با سرعت خودم رو به ماشینش رسوندم و همین که در باز کردم خشکم زد.... تو ... تو کی اومدی سئول؟؟؟؟؟
یونگی « بعد از دادن اون حلقه به بورام داشتم تلفنی با دوستم که افسر پلیس بود راجب حرفهای بورام صحبت میکردم که یهو صدای جیغ بورام بلند شد.... وحشت زده پرده رو کنار زدم ...با عجله تماس رو قطع کردم و رفتم پایین.... جیهوپ خشک شده به داخل ماشین خیره شده بود.... اینجا چه خبره...
_وقتی یونگی هم به ماشین رسید شکه شد ! زیر لب گفت « کوک....
فلش بک به دقایقی پیش //
بورام « حنجره ام میسوخت و مطمئن بودم شنوایی کوک بدبخت مشکل پیدا کرده.... ک.... کوک... تو... اینجایی؟ روح نیستی؟
کوک « آی گوشم کر شد دختر... پ ن پ ننه پسر شجاعم... مگه روح دیدی؟
_کوک دوست صمیمی و همراه همیشگی بورام بود.... دوستیشون چند ساله بود و خیلی بهم وابسته بودن ! اما کوک به اجبار خانوده اش مجبور شد برای تحصیل به آمریکا بره و الان بعد از چهار سال برگشته بود....
کوک « هی بورام... نمیخواستم بترسونمت.. گفتم سوپرایز بشی... اره... خوبی؟ حرف بزن... یا زئوسسس... بورام تروخدا پاشو جیهوپ و یونگی ببینن غش کردی دارم میزنن...
برگشت به زمان حال //
یونگی « خدای من کوک چه غلطی کردیییی؟؟؟ بورام... بورام صدامو میشنوی؟؟؟
جیهوپ « یونگی بدون معطلی بورام رو بغل کرد و بردش داخل... از اومدن کوک بی نهایت خوشحال بودم
جیهوپ « ی... یعنی بورام
وئول « اره ... نه تنها از یونگی متنفر نیست بلکه بار ها اونو بعد از این همه سال یواشکی دیده.... خلاصه شب تولد 16 سالگیش فرا رسید و بورام با ذوق و شوق برای اون کار آماده شده بود... همه چیز خوب پیش رفت اما اخر شب وقتی بورام یونگی رو به بهونه ای برد توی حیاط همه چی عوض شد! اون شب تو رو با شریک ها مشغول کردم و یواشکی از دور نگاهشون میکردم.... راستش یونگی هیچ وقت قابل پیش بینی نبود... حتی همین الانم نمیدونم چه حسی نسبت به بورام داره...
جیهوپ « با سردی ردش کرد درسته؟
وئول « اره... و اصلا ملاحظه بورام رو نکرد.... اما بعدش خودشم دپرس بود... اون شب بورام بعد از رفتن شما تا خوده صبح گریه کرد.... حالش خیلی بد بود... بعدشم که تو رفتی فرانسه و خیلی تنها شد.... همه اینا رو گفتم که بهت بگم یونگی رو دوست داره تازه از خداشم هست اما میترسه یونگی دوباره ردش کنه.... و میخواد دست ربکا رو براش رو کنه....
جیهوپ « هوفففف خدای من چرا اینا رو به من نگفت؟ درکش نمیکن....
_با صدای جیغ بلند بورام وحشت زده از جامون بلند شدیم... نه تنها ما بلکه یونگی و بزرگتر هایی که داخل خونه بودن هم سراسیمه خودشون رو به محوطه رسوندن...
جیهوپ « خدای من صدای جیغ بورام بود.... با سرعت خودم رو به ماشینش رسوندم و همین که در باز کردم خشکم زد.... تو ... تو کی اومدی سئول؟؟؟؟؟
یونگی « بعد از دادن اون حلقه به بورام داشتم تلفنی با دوستم که افسر پلیس بود راجب حرفهای بورام صحبت میکردم که یهو صدای جیغ بورام بلند شد.... وحشت زده پرده رو کنار زدم ...با عجله تماس رو قطع کردم و رفتم پایین.... جیهوپ خشک شده به داخل ماشین خیره شده بود.... اینجا چه خبره...
_وقتی یونگی هم به ماشین رسید شکه شد ! زیر لب گفت « کوک....
فلش بک به دقایقی پیش //
بورام « حنجره ام میسوخت و مطمئن بودم شنوایی کوک بدبخت مشکل پیدا کرده.... ک.... کوک... تو... اینجایی؟ روح نیستی؟
کوک « آی گوشم کر شد دختر... پ ن پ ننه پسر شجاعم... مگه روح دیدی؟
_کوک دوست صمیمی و همراه همیشگی بورام بود.... دوستیشون چند ساله بود و خیلی بهم وابسته بودن ! اما کوک به اجبار خانوده اش مجبور شد برای تحصیل به آمریکا بره و الان بعد از چهار سال برگشته بود....
کوک « هی بورام... نمیخواستم بترسونمت.. گفتم سوپرایز بشی... اره... خوبی؟ حرف بزن... یا زئوسسس... بورام تروخدا پاشو جیهوپ و یونگی ببینن غش کردی دارم میزنن...
برگشت به زمان حال //
یونگی « خدای من کوک چه غلطی کردیییی؟؟؟ بورام... بورام صدامو میشنوی؟؟؟
جیهوپ « یونگی بدون معطلی بورام رو بغل کرد و بردش داخل... از اومدن کوک بی نهایت خوشحال بودم
۱۹۹.۸k
۱۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.