زندگی میان مردگان
همون روز ی برنامه نصب کردم جالب بود چندتا فیلم در موردش دیدم تا کار باهاش یاد گرفتم برنامه برنامه ایی برای
«موجودات ماورائی بود»
اونا وقتی حرف میزدن اون می نوشت(این برنامه هست در مورد این برنامه سعید والکور زیاد فیلم داره می تونید برید بگیریدش) وارد برنامه شدم همین طور گوشی دستم بود داشتم توی خونه راه میرفتم که ی دفعه هشدار داد نوشت
«جک»
خشکم زده بود ترسناک بود با اینکه مادر و خواهرم هم بودن ولی ترسناک بود زود از اون برنامه خارج شدم همون روز عمه ام با خانواده اش اومد اون ی دختر داره 3 سال از من کوچیک تره ولی بشدت پایه خل و چل بازیه با اینکه کوچیک تر بود ولی باهاش راحت تر بودم ما توی اتاق با خواهر برج هیجان بازی میکردیم که گفتم: «من ی برنامه جالب گرفتم.»
ریحانه (دختر عمه ام) گفت: «چی هست»
+بزار برم گوشیمو بیارم
بلند شدم گوشیمو آوردم آجیم مشغول بازی بود گوشیمو روشن کردمو وارد برنامه شدم همین جور راه می رفتیم که رسیدیم به همون نقطه از خونه که ظهر هشدار داده بود برنامه باز هشدار داد ایندفعه گفت: « کجا؟»
چون صداش باز بود خشکمون زد زود از برنامه خارج شدم که ریحانه با هیجان گفت: «چه باحاله.»
+آره همین چند دقیقه پیش داشتیم می مردیم باحاله بزنمت آخه.»
-برعصابت مسلط باش بیا بریم بازی
+خدایی هم سنتم اخه
-یکم کوچیک تر
انداختم دنبالش بعد چند دقیقه باز شروع کردیم به بازی کردن بعد چند ساعت عمه ام و خانواده اش رفتن که شب بود( انتظار ندارین که مثل خفاش بیدار باشم) خوابیدیم تا چند روز راحت خوابیدم ولی اون شب تا مرز مرگ رفتم حتی داشتم تو خواب می مردم من تو خواب داشتم مرگو تجربه می کردم ترسناک بود اون چیزی که من دیدم ترسناک ترین چیز بود....
«موجودات ماورائی بود»
اونا وقتی حرف میزدن اون می نوشت(این برنامه هست در مورد این برنامه سعید والکور زیاد فیلم داره می تونید برید بگیریدش) وارد برنامه شدم همین طور گوشی دستم بود داشتم توی خونه راه میرفتم که ی دفعه هشدار داد نوشت
«جک»
خشکم زده بود ترسناک بود با اینکه مادر و خواهرم هم بودن ولی ترسناک بود زود از اون برنامه خارج شدم همون روز عمه ام با خانواده اش اومد اون ی دختر داره 3 سال از من کوچیک تره ولی بشدت پایه خل و چل بازیه با اینکه کوچیک تر بود ولی باهاش راحت تر بودم ما توی اتاق با خواهر برج هیجان بازی میکردیم که گفتم: «من ی برنامه جالب گرفتم.»
ریحانه (دختر عمه ام) گفت: «چی هست»
+بزار برم گوشیمو بیارم
بلند شدم گوشیمو آوردم آجیم مشغول بازی بود گوشیمو روشن کردمو وارد برنامه شدم همین جور راه می رفتیم که رسیدیم به همون نقطه از خونه که ظهر هشدار داده بود برنامه باز هشدار داد ایندفعه گفت: « کجا؟»
چون صداش باز بود خشکمون زد زود از برنامه خارج شدم که ریحانه با هیجان گفت: «چه باحاله.»
+آره همین چند دقیقه پیش داشتیم می مردیم باحاله بزنمت آخه.»
-برعصابت مسلط باش بیا بریم بازی
+خدایی هم سنتم اخه
-یکم کوچیک تر
انداختم دنبالش بعد چند دقیقه باز شروع کردیم به بازی کردن بعد چند ساعت عمه ام و خانواده اش رفتن که شب بود( انتظار ندارین که مثل خفاش بیدار باشم) خوابیدیم تا چند روز راحت خوابیدم ولی اون شب تا مرز مرگ رفتم حتی داشتم تو خواب می مردم من تو خواب داشتم مرگو تجربه می کردم ترسناک بود اون چیزی که من دیدم ترسناک ترین چیز بود....
۵.۴k
۱۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.