گس لایتر/پارت ۲۴۷
دوباره دستشو روی میز زد و از عمد با ضربه ی کوچیکی که به فنجون قهوه زد اون رو برعکس کرد... جی وو چشمش دنبال تمام وسایلی بود که حالا خیس از قهوه شده بودن... ولی جونگکوک همچنان غضبناک بهش نگاه میکرد و به عنوان آخرین جملش با لحن تند و تیز ولی صدای آرومتر گفت: امروز اومدم بهت هشدار بدم... تو روابط ما دخالت نکن... وگرنه این مطب رو روی سرت خراب میکنم!...
جی وو هراسون یه نگاه به جونگکوک مینداخت که شاکیانه قدم برداشت و از اتاقش بیرون رفت... و نگاهی به میزش که تماما به هم ریخته بود...
باید چیکار میکرد!!
*******************************************
ایل دونگ: منظره ی قشنگیه ... نه؟
یون ها: اوهوم
ایل دونگ: من دریا اومدنو خیلی دوس دارم
یون ها: خوبه
از جوابای سر بالا و کوتاه یون ها فهمید که اون علاقه ای به حرف زدن باهاش نداره...
ایل دونگ: چرا هنوزم نگام نمیکنی؟
یون ها: بعضی چیزا هست که آدم سالها برای بدست آوردنش زحمت میکشه... ولی توی یه دقیقه میتونه به باد بره... یکی از این چیزا اعتماده... بدست آوردن اعتماد دیگران طول میکشه گاهیم خیلی سخته... ولی به سادگیِ خوردن یه لیوان آب از دست میره... من بهت اعتماد کرده بودم... ولی باعث شدی فکر کنم که هیچکس قابل اعتماد نیست
ایل دونگ: میدونم... بهت حق میدم... من باعث شدم برای دومین بار توی زندگی عاطفیت شکست بخوری و به همه بدبین بشی... ولی باور کن قصد پنهون کاری نداشتم... من که بهت توضیح دادم... بعد از اینکه خیانت جونگکوک رو فهمیدم باهاش یه دعوای مفصل داشتم ولی اون گفت که دختره رو ترک کرده
یون ها: اینکه ترکش کرده بود چیزی از گناهش کم نمیکنه!
ایل دونگ: میدونم... منم همینو به جونگکوک گفتم... بعدش رفتم که همه چیو به بایول بگم... ولی اون حالش خوب نبود... غمگین بود... اگر میگفتم معلوم نبود چقد شوکه بشه
یون ها: چرا به من نگفتی؟
ایل دونگ: چون میخواستم بی سر و صدا حلش کنم... از یه طرفم وقتی دیدم جونگکوک واقعا سراغ اون دختره نمیره فک کردم بهتره سکوت کنم و اگر بازم دست از پا خطا کرد همه چیو بگم...
برگشت به سمتش و نگاش کرد...
یون ها: من نمیفهمم... چرا انقد هوای جونگکوک رو داری؟ اون آدم بد ذات چی داره که بخاطرش خودتو زیر پا میذاری؟... با اینکه مثلا رو در رو باهاش قهری ولی پشت سرش همش پشتیبانیشو میکنی!!...
سرشو پایین انداخت و آب دهنشو با صدا قورت داد...
ایل دونگ: چون جونگکوک بد ذات نیست... حتی اونطوری که بی احساس و سرد نشون میده هم نیست
یون ها: عه؟ عجب!!!... رو چه حسابی این حرفو میزنی؟
ایل دونگ: اگر بگم... قول میدی بین خودمون بمونه؟ اون دوس نداره دربارش حرف بزنم
یون ها: میمونه....
نفس عمیقی کشید و به نرده های کنار ساحل تکیه داد...
ایل دونگ: وقتی دبیرستانی بودم با جونگکوک همکلاسی بودیم... پدر مادرمو اون زمان توی یه تصادف از دست دادم!
یون ها: متاسفم... هیچوقت نگفته بودی! ایل دونگ: فقط یه عموی پیر داشتم که توی جیجو زندگی میکرد... اونم منو به فرزندی نگرفت... حتی خونه و سرپناهی هم نداشتم... دولت میخواست منو بفرسته پرورشگاه... اما جونگکوک نذاشت!
یون ها: جونگکوک؟
ایل دونگ: اوهوم... از خانوادش خواهش کرد که سرپرستی منو قبول کنن... اونام قبول کردن... برام خونمو خریدن... خرج تحصیلمو تا آخر دانشگاه متقبل شدن... هیچ جاییم ازش صحبت نکردن... هیچکس اینو نمیدونه!... بعدشم که توی شرکتشون مشغول به کار شدم... جونگکوک هیچوقت تنهام نذاشت... اکثر اوقات دوتایی توی خونه ی من بودیم... حتی یادمه وقتایی که مریض میشدم جونگکوک چن روز خونه ی خودشون نمیرفت تا مراقب من باشه
یون ها: احتمالا اون یه جونگکوک دیگه بوده... کسی که میگی رو من نمیشناسم...
ایل دونگ خندید...
ایل دونگ: حق داری... ولی این همون آدمه... اون عادت نداره از خودش حرف بزنه... حتی زبونشم تلخه... منم درست نمیدونم دلیلش چیه... فقط یه بار برام تعریف کرد که از بچگی تنها بوده... بیشتر از این نمیدونم
یون ها: پس چرا زندگی ما رو نابود کرده؟ ما چه بدی ای در حقش کردیم؟
ایل دونگ: همین سوال منم هست... دارم سعی میکنم تحت فشار بزارمش بلکه یه چیزی بهم بگه... ولی اصلا آسون نیست!
یون ها: تحت فشار گذاشتنو بهت یاد میدم... خواهی دید چه بلایی سرش بیارم!
جی وو هراسون یه نگاه به جونگکوک مینداخت که شاکیانه قدم برداشت و از اتاقش بیرون رفت... و نگاهی به میزش که تماما به هم ریخته بود...
باید چیکار میکرد!!
*******************************************
ایل دونگ: منظره ی قشنگیه ... نه؟
یون ها: اوهوم
ایل دونگ: من دریا اومدنو خیلی دوس دارم
یون ها: خوبه
از جوابای سر بالا و کوتاه یون ها فهمید که اون علاقه ای به حرف زدن باهاش نداره...
ایل دونگ: چرا هنوزم نگام نمیکنی؟
یون ها: بعضی چیزا هست که آدم سالها برای بدست آوردنش زحمت میکشه... ولی توی یه دقیقه میتونه به باد بره... یکی از این چیزا اعتماده... بدست آوردن اعتماد دیگران طول میکشه گاهیم خیلی سخته... ولی به سادگیِ خوردن یه لیوان آب از دست میره... من بهت اعتماد کرده بودم... ولی باعث شدی فکر کنم که هیچکس قابل اعتماد نیست
ایل دونگ: میدونم... بهت حق میدم... من باعث شدم برای دومین بار توی زندگی عاطفیت شکست بخوری و به همه بدبین بشی... ولی باور کن قصد پنهون کاری نداشتم... من که بهت توضیح دادم... بعد از اینکه خیانت جونگکوک رو فهمیدم باهاش یه دعوای مفصل داشتم ولی اون گفت که دختره رو ترک کرده
یون ها: اینکه ترکش کرده بود چیزی از گناهش کم نمیکنه!
ایل دونگ: میدونم... منم همینو به جونگکوک گفتم... بعدش رفتم که همه چیو به بایول بگم... ولی اون حالش خوب نبود... غمگین بود... اگر میگفتم معلوم نبود چقد شوکه بشه
یون ها: چرا به من نگفتی؟
ایل دونگ: چون میخواستم بی سر و صدا حلش کنم... از یه طرفم وقتی دیدم جونگکوک واقعا سراغ اون دختره نمیره فک کردم بهتره سکوت کنم و اگر بازم دست از پا خطا کرد همه چیو بگم...
برگشت به سمتش و نگاش کرد...
یون ها: من نمیفهمم... چرا انقد هوای جونگکوک رو داری؟ اون آدم بد ذات چی داره که بخاطرش خودتو زیر پا میذاری؟... با اینکه مثلا رو در رو باهاش قهری ولی پشت سرش همش پشتیبانیشو میکنی!!...
سرشو پایین انداخت و آب دهنشو با صدا قورت داد...
ایل دونگ: چون جونگکوک بد ذات نیست... حتی اونطوری که بی احساس و سرد نشون میده هم نیست
یون ها: عه؟ عجب!!!... رو چه حسابی این حرفو میزنی؟
ایل دونگ: اگر بگم... قول میدی بین خودمون بمونه؟ اون دوس نداره دربارش حرف بزنم
یون ها: میمونه....
نفس عمیقی کشید و به نرده های کنار ساحل تکیه داد...
ایل دونگ: وقتی دبیرستانی بودم با جونگکوک همکلاسی بودیم... پدر مادرمو اون زمان توی یه تصادف از دست دادم!
یون ها: متاسفم... هیچوقت نگفته بودی! ایل دونگ: فقط یه عموی پیر داشتم که توی جیجو زندگی میکرد... اونم منو به فرزندی نگرفت... حتی خونه و سرپناهی هم نداشتم... دولت میخواست منو بفرسته پرورشگاه... اما جونگکوک نذاشت!
یون ها: جونگکوک؟
ایل دونگ: اوهوم... از خانوادش خواهش کرد که سرپرستی منو قبول کنن... اونام قبول کردن... برام خونمو خریدن... خرج تحصیلمو تا آخر دانشگاه متقبل شدن... هیچ جاییم ازش صحبت نکردن... هیچکس اینو نمیدونه!... بعدشم که توی شرکتشون مشغول به کار شدم... جونگکوک هیچوقت تنهام نذاشت... اکثر اوقات دوتایی توی خونه ی من بودیم... حتی یادمه وقتایی که مریض میشدم جونگکوک چن روز خونه ی خودشون نمیرفت تا مراقب من باشه
یون ها: احتمالا اون یه جونگکوک دیگه بوده... کسی که میگی رو من نمیشناسم...
ایل دونگ خندید...
ایل دونگ: حق داری... ولی این همون آدمه... اون عادت نداره از خودش حرف بزنه... حتی زبونشم تلخه... منم درست نمیدونم دلیلش چیه... فقط یه بار برام تعریف کرد که از بچگی تنها بوده... بیشتر از این نمیدونم
یون ها: پس چرا زندگی ما رو نابود کرده؟ ما چه بدی ای در حقش کردیم؟
ایل دونگ: همین سوال منم هست... دارم سعی میکنم تحت فشار بزارمش بلکه یه چیزی بهم بگه... ولی اصلا آسون نیست!
یون ها: تحت فشار گذاشتنو بهت یاد میدم... خواهی دید چه بلایی سرش بیارم!
۴۲.۰k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.