فیک تهیونگ (عشق+بی انتها)p56
_تهیونگ..لطفاً اینطوری نکن
_چطوری نکنم،من که کاری نمیکنم..تو همهی کارا رو میکنیو کردی
_من الان برگشتم،میدونم...میدونم اشتباه کردم اما
دستی به معنای اینکه ساکت بشه تکون دادم و گفتم: هشش ساکت،نمیخوام چیزی بشنوم
_اما تهیونگ
به چشمام زل زد،این چشما چقدر برام خاص و بی همتا بودن یه دورهای
نمیتونستم چشم از چشماش بگیرم،نمیتونستم از اون چشمایی که مدت هاست ندیدم چشم بگیرم
_دلم برات تنگ شده بود
در سکوت فقط نگاش میکردم محکم بغلم کرد و سرشو چسبوند به سینم...من هنوزم،همچنان بی حرکت بودم،من الان یکیو داشتم که جایگاهش برام بالاتر از این دختر بود،هیناه خنده هاش کاراش...هیچی بین این دو نفر قابل مقایسه نبود
از خودم جداش کردمو با محکم ترین تن صدایی که از خودم سراغ داشتم گفتم : همین الان برو بیرون
بازم با اشکای چشماش بهم خیره شد،اما اینکاراش دیگه تاثیری رو من نداشت
_بیرون
_باشه...باشه میرم
بعد از رفتنش نفس راحتی کشیدم و روی کاناپه جلوی میزم نشستم
هیناه
الان تو این لحظه دلم میخواستش،بعده کلی کلنجار رفتن با خودم به بهانه نشون دادن یکی از پرونده ها برش داشتمو رفتم طبقه بالا،طبقه بالا بزرگتر بود از ورودی تا اتاق تهیونگ راه پیچیده بود،همینطور که سمت اتاقش قدم برمیداشتم همون خانمِ از اتاق تهیونگ خارج شد همون طور که درحال پاک کردن اشکاش بود سریع از کنارم گذشت،با تعجب نگاش کردم،گریه میکرد؟!
_چطوری نکنم،من که کاری نمیکنم..تو همهی کارا رو میکنیو کردی
_من الان برگشتم،میدونم...میدونم اشتباه کردم اما
دستی به معنای اینکه ساکت بشه تکون دادم و گفتم: هشش ساکت،نمیخوام چیزی بشنوم
_اما تهیونگ
به چشمام زل زد،این چشما چقدر برام خاص و بی همتا بودن یه دورهای
نمیتونستم چشم از چشماش بگیرم،نمیتونستم از اون چشمایی که مدت هاست ندیدم چشم بگیرم
_دلم برات تنگ شده بود
در سکوت فقط نگاش میکردم محکم بغلم کرد و سرشو چسبوند به سینم...من هنوزم،همچنان بی حرکت بودم،من الان یکیو داشتم که جایگاهش برام بالاتر از این دختر بود،هیناه خنده هاش کاراش...هیچی بین این دو نفر قابل مقایسه نبود
از خودم جداش کردمو با محکم ترین تن صدایی که از خودم سراغ داشتم گفتم : همین الان برو بیرون
بازم با اشکای چشماش بهم خیره شد،اما اینکاراش دیگه تاثیری رو من نداشت
_بیرون
_باشه...باشه میرم
بعد از رفتنش نفس راحتی کشیدم و روی کاناپه جلوی میزم نشستم
هیناه
الان تو این لحظه دلم میخواستش،بعده کلی کلنجار رفتن با خودم به بهانه نشون دادن یکی از پرونده ها برش داشتمو رفتم طبقه بالا،طبقه بالا بزرگتر بود از ورودی تا اتاق تهیونگ راه پیچیده بود،همینطور که سمت اتاقش قدم برمیداشتم همون خانمِ از اتاق تهیونگ خارج شد همون طور که درحال پاک کردن اشکاش بود سریع از کنارم گذشت،با تعجب نگاش کردم،گریه میکرد؟!
۷.۵k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.