『𝖕𝖆𝖗𝖙17』 امیدوارم دوست داشته باشید 😊
بعد از یه پا شکلاتی و شیر از عمارت بیرون رفت
همینطوری که خرگوش کوچولوش رو نوازش میکرد سمت آلاچیق ته باغ رفت اون آلاچیق رو دوست داشت
کنارش یه تاب سفید بود خرگوشش رو روی زمين گذاشت که یکم اینطرف و اون طرف بره
روی تاب نشست و نگاهش رو به آسمون آبی داد
چشم هاشو بست و از اول زندگیش تا الان و مرور کرد ،خاطرات بد خوب اما تنها چیزی که دلش براش تنگ شده بود مادرش بود
لبخنده تلخی روی لبای قرمزش نشست، وقتی که به اون برده فروش فروخته شد امیدش از بین رفت وقتی اون برده فروش از کوک براش گفت به کل نابود شد
اما فکرش هم نمیکرد به عنوان همسر کوک زندگی کنه
زندگی توی عمارت هم بد نبود نمیتونست، مسافرت بره، خرید کنه، لباس های گرون قیمت بخره
اما کوک چی؟ یعنی اون فقط این وسط نقش کیف پول رو داشت؟
(من عوضی نیستم)
بورام یه بیبی گرل نبود که شوگر ددیش رو تیغ بزنه،اما قرار بود رابطه شون چطوری باشه
بد، خوب، عاشقانه یعنی میتونست عاشق اون روانی بشه؟ یعنی میتونست در قلبش رو برای کوک باز کنه؟
(اما اون به من تجاوز کرد، من اون رابطه رو نمیخواستم)
خودش رو قانع کرد و چشماش رو باز کرد و صاف توی تاب نشست
نگاهش رو به خرگوش کوچولوش داد که در حال جوییدن چیزی بود سرش رو کج کرد خرگوشش رو نگاه کرد
بورام:اسمت رو چی بذارم؟
نگاهی به خرگوش داد اون کوچولو و سیاه مخصوصا با نمک بود
بورام:گوکی؟
با گفتن این اسم خرگوش کوچولوش سرش رو بالا اورد
بورام به سمت رفت و روی پاهاش نشست
بورام:پس شدی گوکی
بورام:خیلی کیوتی
کوک:از تو کیوت تر؟
بورام:نه اما خر از تو کیوت تر
کوک:اوه واقعا؟
بورام:باور کن
کوک:اوکی فقط خواستم چندتا سوال بپرسم
بورام:خب
کوک:تا چه پایه ی درس خوندی
بورام:فقط امسال رو نخوندم
کوک:اوکی برات معلم خصوصی میگرم امسال رو توی خونه بخونی
بورام با تعجب ازجاش بلند شد
بورام:واقعا؟ میذاری ادامه تحصیل بدم؟
کوک:آره چرا که نه
بورام با خنده نگاهی به کوک کرد مثل خودش با لبخند عاشقانه ی نظاره گرش بود
چی میشد اگه بورام همیشه همیطور میخندید؟
جمله ی بود که از ذهن کوک گذشت، بورام آروم آروم به کوک نزدیک شد
سر پنچه های پاش ایستاده و گونه ی کوک رو بوسید
کوک متعجب خندید و کمر باریک همسرش رو گرفت که عقب نره
کوک:این چی بود؟
بورام:یه تشکر کوچولو
کوک خنده ی کرد و پیشونی همسرش رو بوسید، دستاش رو دورش حلقه کرد توی بغل بزرگ چلوندش
بورام:اییی چه خبرته
کوک خنده ی کرد و بغلش و شل تر کرد
بورام:مردک بی جنبه
کوک:آخه خیلی چلوتدنی
بورام:دلیل نمشه
کوک بغلش و کاملا باز کرد و با لبخند
کوک:میرم دفترم کاری داشتی اونجام
بورام:بری که نبینمت
کوک چشمکی زد و خندید......
پشت میزش روی صندلیش نشست و ساعدش رو روی پیشونیش گذاشت
چی ميشد اگه یجور دیگه با بورام آشنا میشد؟
چی میشد اگه شب عروسیشون اون کارو نمیکرد؟
چی میشد اگه اول قلبش رو به دست می آورم؟
اما همچی تقصیر کوک نبود هیچکس تو دنیا صد در صد مقصر نیست
قطعا تقصیر کوک نبود وقتی 13سالگی به عربستان فرستاده شد تقصیر کوک نبود وقتی برگشت به دستور پدر بزرگش مادر و پدرش گشته شدن تقصیر کوک نبود که کل خانواده اش رو قتل عام کرد
قطعا تقصیر کوک نبود که....
کوکی که الان که روی خونه راه میرفت تقصیر کوک 13ساله نبود
ورود به دنیای مافیا و پادشاه شدن تقصیر اون کوک 13ساله نبود
کوک زخم داره، روحش پاره پاره است نمیتونست دیشب جلوی خودش رو بگیر بورام فقط با کنارش بودم زخماش و دونه دونه خوب میکنه
کوک:اشتباه کردی کوک... به ملکه ات آسیب زدی..... بهش آسیب زدی
قلبش درد بدی داشت تلخندی زد خیلی وقت بود که به درد عادت کرده بود
کوک:به دستت میارم عشقم
به صندلیش بیشتر لم داد و همیطور که تلخندی روی لباش بود ناخواسته خواب رفت
خواب همیشه درمانی بود که حداقل چند دقیقه از دردهاش دور باشه
تصمیمش رو گرفته بود میخواست از بورام خواهش کنه که یه فرصت به جفتشون بده
یاد گرفته بود هرچی رو که میخواد به هر روشی میشه به دست بیاره اما اینارو باید طبق اصول پیش بره اصول عشق و عاشقی
باید میگرفت چطوری عاشقی کنه، درسته عاشق بود اما عاشقی کردن بلد نبود
باید میگرفت و قلب همسرش رو به دست میورد
قطعا بورام هم همراهیش میکرد و یه روز باهم عاشقی میکردن.......
همینطوری که خرگوش کوچولوش رو نوازش میکرد سمت آلاچیق ته باغ رفت اون آلاچیق رو دوست داشت
کنارش یه تاب سفید بود خرگوشش رو روی زمين گذاشت که یکم اینطرف و اون طرف بره
روی تاب نشست و نگاهش رو به آسمون آبی داد
چشم هاشو بست و از اول زندگیش تا الان و مرور کرد ،خاطرات بد خوب اما تنها چیزی که دلش براش تنگ شده بود مادرش بود
لبخنده تلخی روی لبای قرمزش نشست، وقتی که به اون برده فروش فروخته شد امیدش از بین رفت وقتی اون برده فروش از کوک براش گفت به کل نابود شد
اما فکرش هم نمیکرد به عنوان همسر کوک زندگی کنه
زندگی توی عمارت هم بد نبود نمیتونست، مسافرت بره، خرید کنه، لباس های گرون قیمت بخره
اما کوک چی؟ یعنی اون فقط این وسط نقش کیف پول رو داشت؟
(من عوضی نیستم)
بورام یه بیبی گرل نبود که شوگر ددیش رو تیغ بزنه،اما قرار بود رابطه شون چطوری باشه
بد، خوب، عاشقانه یعنی میتونست عاشق اون روانی بشه؟ یعنی میتونست در قلبش رو برای کوک باز کنه؟
(اما اون به من تجاوز کرد، من اون رابطه رو نمیخواستم)
خودش رو قانع کرد و چشماش رو باز کرد و صاف توی تاب نشست
نگاهش رو به خرگوش کوچولوش داد که در حال جوییدن چیزی بود سرش رو کج کرد خرگوشش رو نگاه کرد
بورام:اسمت رو چی بذارم؟
نگاهی به خرگوش داد اون کوچولو و سیاه مخصوصا با نمک بود
بورام:گوکی؟
با گفتن این اسم خرگوش کوچولوش سرش رو بالا اورد
بورام به سمت رفت و روی پاهاش نشست
بورام:پس شدی گوکی
بورام:خیلی کیوتی
کوک:از تو کیوت تر؟
بورام:نه اما خر از تو کیوت تر
کوک:اوه واقعا؟
بورام:باور کن
کوک:اوکی فقط خواستم چندتا سوال بپرسم
بورام:خب
کوک:تا چه پایه ی درس خوندی
بورام:فقط امسال رو نخوندم
کوک:اوکی برات معلم خصوصی میگرم امسال رو توی خونه بخونی
بورام با تعجب ازجاش بلند شد
بورام:واقعا؟ میذاری ادامه تحصیل بدم؟
کوک:آره چرا که نه
بورام با خنده نگاهی به کوک کرد مثل خودش با لبخند عاشقانه ی نظاره گرش بود
چی میشد اگه بورام همیشه همیطور میخندید؟
جمله ی بود که از ذهن کوک گذشت، بورام آروم آروم به کوک نزدیک شد
سر پنچه های پاش ایستاده و گونه ی کوک رو بوسید
کوک متعجب خندید و کمر باریک همسرش رو گرفت که عقب نره
کوک:این چی بود؟
بورام:یه تشکر کوچولو
کوک خنده ی کرد و پیشونی همسرش رو بوسید، دستاش رو دورش حلقه کرد توی بغل بزرگ چلوندش
بورام:اییی چه خبرته
کوک خنده ی کرد و بغلش و شل تر کرد
بورام:مردک بی جنبه
کوک:آخه خیلی چلوتدنی
بورام:دلیل نمشه
کوک بغلش و کاملا باز کرد و با لبخند
کوک:میرم دفترم کاری داشتی اونجام
بورام:بری که نبینمت
کوک چشمکی زد و خندید......
پشت میزش روی صندلیش نشست و ساعدش رو روی پیشونیش گذاشت
چی ميشد اگه یجور دیگه با بورام آشنا میشد؟
چی میشد اگه شب عروسیشون اون کارو نمیکرد؟
چی میشد اگه اول قلبش رو به دست می آورم؟
اما همچی تقصیر کوک نبود هیچکس تو دنیا صد در صد مقصر نیست
قطعا تقصیر کوک نبود وقتی 13سالگی به عربستان فرستاده شد تقصیر کوک نبود وقتی برگشت به دستور پدر بزرگش مادر و پدرش گشته شدن تقصیر کوک نبود که کل خانواده اش رو قتل عام کرد
قطعا تقصیر کوک نبود که....
کوکی که الان که روی خونه راه میرفت تقصیر کوک 13ساله نبود
ورود به دنیای مافیا و پادشاه شدن تقصیر اون کوک 13ساله نبود
کوک زخم داره، روحش پاره پاره است نمیتونست دیشب جلوی خودش رو بگیر بورام فقط با کنارش بودم زخماش و دونه دونه خوب میکنه
کوک:اشتباه کردی کوک... به ملکه ات آسیب زدی..... بهش آسیب زدی
قلبش درد بدی داشت تلخندی زد خیلی وقت بود که به درد عادت کرده بود
کوک:به دستت میارم عشقم
به صندلیش بیشتر لم داد و همیطور که تلخندی روی لباش بود ناخواسته خواب رفت
خواب همیشه درمانی بود که حداقل چند دقیقه از دردهاش دور باشه
تصمیمش رو گرفته بود میخواست از بورام خواهش کنه که یه فرصت به جفتشون بده
یاد گرفته بود هرچی رو که میخواد به هر روشی میشه به دست بیاره اما اینارو باید طبق اصول پیش بره اصول عشق و عاشقی
باید میگرفت چطوری عاشقی کنه، درسته عاشق بود اما عاشقی کردن بلد نبود
باید میگرفت و قلب همسرش رو به دست میورد
قطعا بورام هم همراهیش میکرد و یه روز باهم عاشقی میکردن.......
۱۲۷.۱k
۲۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.