رمان شرکت اقای کیم...♡
#شرکت_اقای_کیم
#part13
"ویو ات"
بهم گفت برم تو ماشینش بشینم و منتظر باشم تا بیاد...میدونستم قراره طول بکشه برای همین یک اهنگ گذاشتم و بهش گوش دادم...داشتم به عکس های بچه های توی پرورشگاه نگاه میکردم...کسایی که باهاشون زندگی کرده بودم...هوممم چقدر باهم خاطره داشتیم ولی الان نه شماره ای ازشون دارم و نه ادرسی...چی میشد منم مثل همه مامان و بابا داشتم؟مگه من چه گناهی کردم که این زندگی مزخرف و باید تحمل کنم...اهههههههه....فقط چند تا عکس ازشون دارم...از مامان و بابام...
برای اینکه زیاد به اینجور چیزا فکر نکنم یک فیلم گذاشتم و شروع کردم به نگاه کردنش تا اینکه کوک اومد
کوک:خببب بریممم؟
ات:اهوم
کوک:هنوز ناراحتی؟
ات:نه اکیم
کوک:مطمئنی؟
ات:اره
"خونه ی کوک"
واد خونه شدیم...فک میکردم کوک یک خونه تجملاتی مثل این رمان ها و فیلم و سریال ها داره ولی خونش یه خونه ی معلومی بود
کوک:اوووو ببخشید
سریع همه ی لباساش که روی مبل و رو زمین و تلوزیون و...افتاده بود و جمع کردم بدو بدو رفت توی اتاق و بعد دو سه دقیقه اومد بیرون
کوک:هوم؟تو نمیخوای بشینی؟....عاا راستی تو لباس نمیخوای؟
ات:اخخخ یادم رفت برم از خونه وردارم...پوفففف
کوک(رفت توی اتاقش و با چند تا لباس اومد بیرون)خب...فکرش و میکردم که یه روز بیای اینجا برای همین اینا رو برات گرفتم
ات:مرسیییییی
کوک:میتونی بری توی اون اتاق و لباسات و عوض کنی ...منم یه چیزی سفارش میدم تا بخوریم
ات:اکی ممنونمممم
#part13
"ویو ات"
بهم گفت برم تو ماشینش بشینم و منتظر باشم تا بیاد...میدونستم قراره طول بکشه برای همین یک اهنگ گذاشتم و بهش گوش دادم...داشتم به عکس های بچه های توی پرورشگاه نگاه میکردم...کسایی که باهاشون زندگی کرده بودم...هوممم چقدر باهم خاطره داشتیم ولی الان نه شماره ای ازشون دارم و نه ادرسی...چی میشد منم مثل همه مامان و بابا داشتم؟مگه من چه گناهی کردم که این زندگی مزخرف و باید تحمل کنم...اهههههههه....فقط چند تا عکس ازشون دارم...از مامان و بابام...
برای اینکه زیاد به اینجور چیزا فکر نکنم یک فیلم گذاشتم و شروع کردم به نگاه کردنش تا اینکه کوک اومد
کوک:خببب بریممم؟
ات:اهوم
کوک:هنوز ناراحتی؟
ات:نه اکیم
کوک:مطمئنی؟
ات:اره
"خونه ی کوک"
واد خونه شدیم...فک میکردم کوک یک خونه تجملاتی مثل این رمان ها و فیلم و سریال ها داره ولی خونش یه خونه ی معلومی بود
کوک:اوووو ببخشید
سریع همه ی لباساش که روی مبل و رو زمین و تلوزیون و...افتاده بود و جمع کردم بدو بدو رفت توی اتاق و بعد دو سه دقیقه اومد بیرون
کوک:هوم؟تو نمیخوای بشینی؟....عاا راستی تو لباس نمیخوای؟
ات:اخخخ یادم رفت برم از خونه وردارم...پوفففف
کوک(رفت توی اتاقش و با چند تا لباس اومد بیرون)خب...فکرش و میکردم که یه روز بیای اینجا برای همین اینا رو برات گرفتم
ات:مرسیییییی
کوک:میتونی بری توی اون اتاق و لباسات و عوض کنی ...منم یه چیزی سفارش میدم تا بخوریم
ات:اکی ممنونمممم
۸.۵k
۰۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.