فیک بی پایان
فیک بی پایان
پارت۱۳
پسرک با سرعت نور رانندگی میکرد تا به خونش برسه، طوری که حتی چند بار نزدیک بود تصادف کنه. صورتش کاملا خیس از اشکای داغش شده بود
اون داشت گریه میکرد بدون این ک حتی خودش متوجه باشه، مگه اون ی ادم بی احساس نبود؟
از کِی اینطوری شده بود؟
از موقعی که خانوادش جلوی چشماش کشته شدن؟
از موقعی که خواهرش بیماری قلبی پیدا کرد؟
از موقعی که هیونگش به بدترین شکل قلبشو شکست؟
از موقعی که بهترین رفیقش با دوست دخترش بهش خیانت کردن؟
این فکرا داشت دیوونش میکرد....
بد تر از همه اینا انگار راه خونه طولانی تر از همیشه شده بود.... صداهای گنگی توی ذهنش که مروری از خاطرات گذشته بودن داشت اون پسر رو دوباره نابود میکرد....
(حتی یک درصدم فک نکن به زارم به میل خودت زندگی کنی)
(نمیخوام بهت دروغ بگم جئون، ازت خسته شدم)
(دوست دارم)
(هیچ وقت ترکت نمیکنم)
(اخییی میخای بری پیش مامانت گریه کنی کوچولو؟، اوه ببخشید یادم رفته بود اون مرده)
(مامان بابات باید تورو با خودشون ب گور میبرن)
دیدش تار شده بود و به سختی میدید ولی دیگه فاصله ای تا خونه نبود، بدون پارک کردن ماشین ازش پیاده شد
وارد عمارتش که تم انواع طیف های رنگی طوسی رو داشت شد.... در اتاقش رو قفل کرد.... رو تخت لش کرد.... صدای موزیکشو بلندتر از صداهای فاکی توی ذهنش کرد و بعد سیاهی مطلق
ویو ا/ت
بعد از خارج شدن از دفتر جونگکوک سوار ماشین شدم و سمت کارخونه حرکت کردم
ولی چرا انقد بهم ریخته بود؟
سوال های متعدد توی ذهنم دیوونم میکردن و بدتر این بود ک هیچ جوابی براشون نداشتم
ولی نمیتونم خیلی به پروپاش بپیچم، ممکنه نقشم خراب بشه.... خب حالا که گفتم نقشه بهتره بدونید..... بیخیالللل..... نکنه فک کردید یکی از سرد ترین مافیا ها انقد زود صمیمی میشه؟.....در حال حاضر من یکی از سهام دار های شرکت جئون هستم..... و این برام خوبه......بخاطر پولش نمیگم، بخاطر اطلاعاتش میگم.....طی اخرین بازجویی هایی ک داشتم تمام اطلاعات میرسید به شرکت جئون.......باید بفهمم اون شرکت و جونگکوک چه ربطی به قاتل خانواده من دارن...... ولی در مورد گفتنش به تهیونگ مطمئن نیستم.
دخترک انقد درگیر اینجور فکر ها بود که نفهمید کی به کارخونه رسید
حدود یک ساعت بعد که از خوب بودن وضع کارخونه مطمئن شد به سمت عمارتش برگشت و بدون اطلاف وقت سمت اتاقش و بعد به خواب عمیقی فرو رفت
خوابی که نمیدونست قراره براش گرون تموم بشه....!
پارت۱۳
پسرک با سرعت نور رانندگی میکرد تا به خونش برسه، طوری که حتی چند بار نزدیک بود تصادف کنه. صورتش کاملا خیس از اشکای داغش شده بود
اون داشت گریه میکرد بدون این ک حتی خودش متوجه باشه، مگه اون ی ادم بی احساس نبود؟
از کِی اینطوری شده بود؟
از موقعی که خانوادش جلوی چشماش کشته شدن؟
از موقعی که خواهرش بیماری قلبی پیدا کرد؟
از موقعی که هیونگش به بدترین شکل قلبشو شکست؟
از موقعی که بهترین رفیقش با دوست دخترش بهش خیانت کردن؟
این فکرا داشت دیوونش میکرد....
بد تر از همه اینا انگار راه خونه طولانی تر از همیشه شده بود.... صداهای گنگی توی ذهنش که مروری از خاطرات گذشته بودن داشت اون پسر رو دوباره نابود میکرد....
(حتی یک درصدم فک نکن به زارم به میل خودت زندگی کنی)
(نمیخوام بهت دروغ بگم جئون، ازت خسته شدم)
(دوست دارم)
(هیچ وقت ترکت نمیکنم)
(اخییی میخای بری پیش مامانت گریه کنی کوچولو؟، اوه ببخشید یادم رفته بود اون مرده)
(مامان بابات باید تورو با خودشون ب گور میبرن)
دیدش تار شده بود و به سختی میدید ولی دیگه فاصله ای تا خونه نبود، بدون پارک کردن ماشین ازش پیاده شد
وارد عمارتش که تم انواع طیف های رنگی طوسی رو داشت شد.... در اتاقش رو قفل کرد.... رو تخت لش کرد.... صدای موزیکشو بلندتر از صداهای فاکی توی ذهنش کرد و بعد سیاهی مطلق
ویو ا/ت
بعد از خارج شدن از دفتر جونگکوک سوار ماشین شدم و سمت کارخونه حرکت کردم
ولی چرا انقد بهم ریخته بود؟
سوال های متعدد توی ذهنم دیوونم میکردن و بدتر این بود ک هیچ جوابی براشون نداشتم
ولی نمیتونم خیلی به پروپاش بپیچم، ممکنه نقشم خراب بشه.... خب حالا که گفتم نقشه بهتره بدونید..... بیخیالللل..... نکنه فک کردید یکی از سرد ترین مافیا ها انقد زود صمیمی میشه؟.....در حال حاضر من یکی از سهام دار های شرکت جئون هستم..... و این برام خوبه......بخاطر پولش نمیگم، بخاطر اطلاعاتش میگم.....طی اخرین بازجویی هایی ک داشتم تمام اطلاعات میرسید به شرکت جئون.......باید بفهمم اون شرکت و جونگکوک چه ربطی به قاتل خانواده من دارن...... ولی در مورد گفتنش به تهیونگ مطمئن نیستم.
دخترک انقد درگیر اینجور فکر ها بود که نفهمید کی به کارخونه رسید
حدود یک ساعت بعد که از خوب بودن وضع کارخونه مطمئن شد به سمت عمارتش برگشت و بدون اطلاف وقت سمت اتاقش و بعد به خواب عمیقی فرو رفت
خوابی که نمیدونست قراره براش گرون تموم بشه....!
۴.۷k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.