You love a vampire part 4 (10)
گردنبندی با یاقوت سرخ
. گردنبند مادرش بود . یادش میاد که همون لحظه مرگ مادرش گردنبندش پاره شد و سوهو اون رو برداشت تا مدتی نه حرف
میزد و نه چیزی میخورد . حالا فهمید چرا سوهو اینجارو ممنوع کرده دلیلش همین گردنبنده . گردنبند و توی گردنش انداخت
با خودش گفت : فقط امیدوارم سوهو نکشتم
صدایی اومد که ترسید و برگشت
_...هی...کی اونجاست؟...خودتو نشون بده زود باش
سایه ی سیاهی اومد ...وقتی بیرون اومد سهون بود
_وای!...هووووف....سهون سکته کردم این چه وعض اومدنه آخه😅😐😑
سهون سرشو خاروند و گفت:
ببخشید دیدم در بازه اومدم تو ببینم کی رفته تو😅
_😁اشکال نداره ...بیا بشین
رفت و کنارش نشست
سهون :چیکار میکردی؟
_عاااا....هیچی
سهون شک کرده بود
_اگه به سوهو نگی میگم
سهون: بگو خیالت راحت😅
_خب...داشتم به عکس ملکه نگاه میکردم ...دلم براش تنگ شده بود
سهون: اوه...خیلی متاسفم
_اشکال نداره
توی صندوق چیزی پیدا کرد و شروع به خندیدن کرد
سهون : به چی میخندی؟
لیلی از تو صندوق ماسک اژدهایی رو در اورد . وقتی سهون کوچیک بود با این لیلی رو ترسونده بود
_یادته؟😂
😂.?...سهون : وای این
_خیلی بدجنسی...چسبیده بودم به تائو فک کردم اژدهای واقعیه😂
سهون :خب بچه بودم😂😂
_ای خدا😂...
سهون : ....لیلی....نمیخوای بخوابی؟
لیلی خمیازه ای کشید و گفت:
_خوابم نمیاد
سهون: کاملا مشخصه😂....بیا بریم تو اتاقت
_ باشه
رفت به اتاقش و تو تخت دراز کشید
_شب بخیر سهون
سهون: شب بخیر لیلی
شمع اتاقشو فوت کرد و در اتاق و بست
(صحنه تاریک میشه)
ادامه دارد...
*امیدوارم لذت برده باشی نظر یادتون نره🤗*
میزد و نه چیزی میخورد . حالا فهمید چرا سوهو اینجارو ممنوع کرده دلیلش همین گردنبنده . گردنبند و توی گردنش انداخت
با خودش گفت : فقط امیدوارم سوهو نکشتم
صدایی اومد که ترسید و برگشت
_...هی...کی اونجاست؟...خودتو نشون بده زود باش
سایه ی سیاهی اومد ...وقتی بیرون اومد سهون بود
_وای!...هووووف....سهون سکته کردم این چه وعض اومدنه آخه😅😐😑
سهون سرشو خاروند و گفت:
ببخشید دیدم در بازه اومدم تو ببینم کی رفته تو😅
_😁اشکال نداره ...بیا بشین
رفت و کنارش نشست
سهون :چیکار میکردی؟
_عاااا....هیچی
سهون شک کرده بود
_اگه به سوهو نگی میگم
سهون: بگو خیالت راحت😅
_خب...داشتم به عکس ملکه نگاه میکردم ...دلم براش تنگ شده بود
سهون: اوه...خیلی متاسفم
_اشکال نداره
توی صندوق چیزی پیدا کرد و شروع به خندیدن کرد
سهون : به چی میخندی؟
لیلی از تو صندوق ماسک اژدهایی رو در اورد . وقتی سهون کوچیک بود با این لیلی رو ترسونده بود
_یادته؟😂
😂.?...سهون : وای این
_خیلی بدجنسی...چسبیده بودم به تائو فک کردم اژدهای واقعیه😂
سهون :خب بچه بودم😂😂
_ای خدا😂...
سهون : ....لیلی....نمیخوای بخوابی؟
لیلی خمیازه ای کشید و گفت:
_خوابم نمیاد
سهون: کاملا مشخصه😂....بیا بریم تو اتاقت
_ باشه
رفت به اتاقش و تو تخت دراز کشید
_شب بخیر سهون
سهون: شب بخیر لیلی
شمع اتاقشو فوت کرد و در اتاق و بست
(صحنه تاریک میشه)
ادامه دارد...
*امیدوارم لذت برده باشی نظر یادتون نره🤗*
۱۳.۰k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.