قلبی از جنس اشک پارت ۴
دکتر:ایشون از اینجا رفتن🙂..من:واقعا!🙁...خب..اسمشون چی بود؟؟...دکتر:ایشون ماسک زده بودن و اسمشون رو نگفتن...من:یعنی چی؟🙁...دکتر:گفتن نمیخوان اسمشون رو بگن...من:🙁...دکتر:لازم نیست نگران هزینه هم باشین...ایشون پرداخت کردن...من:چی؟😐...ولی..چرا...دکتر:منم درست نمیدونم...من:خب...من کی میتونم از اینجا برم؟؟...دکتر:امشب میتونین از بیمارستان برین.چون عملتون انجام شده و سه روزه که اینجا هستید...من:واقعا؟خیلی ممنونم😊....بعد کار هام رو انجام دادم و وقتی شب شد,با مین جو از بیمارستان بیرون رفتم.خیلی تعجب کرده بودم.آخه چرا باید یه نفر بیاد منو نجات بده و هزینه های بیمارستان رو پرداخت کنه🤨...الان یکی از کار های دیگه ای که میخوام بکنم...اینه که اون کسی که نجاتم داد رو پیدا کنم...شاید خیلی سخت یا غیر ممکن باشه...ولی سعیمو میکنم...باید ازش تشکر کنم🙂.با مین جو از اونجا رفتیم و به مرکز پلیس رفتیم.چون اونا گفته بودن چند روز یه بار برم اونجا تا اگر خبری شد متوجه بشم.وقتی رسیدیم...وارد اتاق اون پلیسی که اون دفعه باهاش حرف زدم رفتیم.یه خانواده اونجا بودن و داشتن حرف میزدن.من:آ...سلام🙂...یهو خانوادهه برگشتن به سمت ما.پلیس:اون همون دختریه که بهتون گفتم🙂...یهو اون زنه دوید به سمت مین جو و محکم بغلش کرد و شروع به گریه کرد.من با تعجب به اون زنه و بعد به پلیسه نگاه کردم😐.مین جو:ب..ب..ببخشید؟😐...من:ببخشید...شما کی هستید؟؟.اون زنه از بغل مین جو بیرون اومد و به من نگاه کرد.داشت گریه میکرد.●:ش...شما😢...شما مین جو رو بزرگ کردین؟؟...من:ب..بله😐🙂...●:من یه دختری با مشخصات مین جو داشتم...که پنج سال پیش توی پارک گمش کردم...همون پارکی که شما آدرسش رو داده بودین...تو همون روز...اسمش هم مین جو بود😢...من:و...واقعا؟؟😃...بعد به مین جو نگاه کردم.من بهش لبخند زدم.من:ولی...بازم برای اینکه مطمئن بشیم...باید آزمایش دی ان ای انجام بدین😊.●:من هر کاری لازم باشه انجام میدم😊😢..بعد دوباره مین جو رو بغل کرد.مین جو با تعجب به من نگاه کرد.بعد چون اون خانومه خیلی اصرار کرد,رفتیم تا مین جو و اون آزمایششون رو انجام بدن,من بیرون منتظر موندم و اونا کار ها رو انجام دادن.وقتی آزمایش انجام شد,منم به داخل رفتم و ما منتظر نتیجه بودیم.دکتر:بهتون تبریک میگم😊مثبته😄.من با تعجب به مین جو نگاه کردم.گریم گرفته بود.اون خانومه مین جو رو محکم بغل کرده بود و گریه میکرد.مین جو که هنوز چیز زیادی نفهمیده بود,وقتی از بیمارستان بیرون رفتیم,من جلوش نشستم.بهش لبخند زدم😊.من:مین جو؟؟...مین جو:بله خواهر؟🙂...من:خانوادتو پیدا کردم.مین جو:و..واقعا؟؟اون خانومه مامان منه؟؟😃...من:اوهوم😄.بعد مین جو به مامانش نگاه کرد.مامانش اومد سمت من:مامان مین جو:نمیدونم چطور باید ازت تشکر کنم ا/ت جان😢🥰..من:من که کاری نکردم😅😊...مامان مین جو:تو تمام این پنج سال مواظب مین جو بودی...و بزرگش کردی...مین جو:م..مامان؟🙂...مامانش بهش نگاه کرد و بهش لبخند زد.~بله عزیزم؟...مین جو:چند روز پیش من داشتم تصادف میکردم ولی خواهر منو نجات داد و به خاطر همین خودش تصادف کرد.مامان مین جو:چ...چی؟😨.بعد به من نگاه کرد.من:نگران نباشین😅من حالم خوبه...مین جو هم همین طور😊.بعد مامانش اومد منو بغل کرد.~ازت خیلی ممنونم تو جون دخترم رو نجات دادی...نمیدونم چه طوری میتونم برات جبران کنم...بعد از بغلم اومد بیرون....
۴.۰k
۰۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.