فیک رئیس من پارت 1
فیک رئیس من پارت 1
خسته بودم و جون راه رفتنو دیگه نداشتم اما با هر زوری که بود خودمو به خونه رسوندم . کیفمو رو زمین انداختمو خودمو رو مبل . بعد از چند دقیقه استراحت بلند شدم تا برم اب بخورم اما صدای باز شدن در اومد . حتما مامانه . رفتم خودمو پرت کردم تو بغلش
مامان : اوه اوه تو از کی تاحالا انقد لوس شدی
ا/ت : از وقتی تو مامانم بودی
مامان : پس مثل اینکه خیلی لوست کردم
خنده ریزی کردم و از بغلش اومدم بیرون و پلاستیک های خوراکی که دستش بود و ازش گرفتم . بعد کمی به قیافه ی مامان دقت کردم فهمیدم یکم نگران و عصبیه
ا/ت : چیزی شده مامان؟
با کمی مکث جواب داد
مامان : دخترم....مادیگه نمیتونیم اینجا بمونیم
ا/ت : چرا؟منظورت چیه؟
مامان : من باید هشت روز دیگه برم مسافرت
ا/ت : مسافرت؟کجا اخه؟
مامان : باید همراه خانم کیم برم شهر دیگه . اونم برای چهار ماه
ا/ت : ....خب رفتنت چه ربطی به اینجا موندنمون داره؟
مامان : میدونی که باید هنوز بدهی های پدرت رو بپردازیم . اونا شاکی شدن و مارو دوباره تهدید به مرگ کردن . میترسم که اتفاقی برات بیوفته و همینجور صاحب خونه هزینه ی اینجا رو خیلی برده بالا...نمیتونم انقد پول رو بدم
ا/ت : اما خب اگه از این جا بریم کجا بمونیم؟
مامان : خونه ی اقای کیم
ا/ت : چی؟
مامان : من ازش پرسیدم گفت اشکال نداره
ا/ت : ....پس واقعا باید از اینجا بریم؟
مامان : اره...
با این حرف احساس خاصی بهم دست داد....احساس ترس،احساسخوشحالی،ناراحتی،هیجان زده....فقط گیج بودم اما به هرحال قرار بود برم تو یه عمارت بزرگ زندگی کنم . برای همین هم خوشحال بودم هم نگران،کیم تهیونگ،رئیس مامانم بودو براش کار میکرد . مامانم از هشت سالگیش باهاش بود و ازش مراقبت میکرد ولی من هیچ وقت فرصت دیدنسو نداشتم اما بالخره قرار بود ببینمش
▪▪▪روز بعد▪▪▪
بزور از رو تخت بلند شدمو رفتم تو هال که دیدم مامان داره وسایلو جمع میکنه .
پارت بعدو فردا میزارم
خسته بودم و جون راه رفتنو دیگه نداشتم اما با هر زوری که بود خودمو به خونه رسوندم . کیفمو رو زمین انداختمو خودمو رو مبل . بعد از چند دقیقه استراحت بلند شدم تا برم اب بخورم اما صدای باز شدن در اومد . حتما مامانه . رفتم خودمو پرت کردم تو بغلش
مامان : اوه اوه تو از کی تاحالا انقد لوس شدی
ا/ت : از وقتی تو مامانم بودی
مامان : پس مثل اینکه خیلی لوست کردم
خنده ریزی کردم و از بغلش اومدم بیرون و پلاستیک های خوراکی که دستش بود و ازش گرفتم . بعد کمی به قیافه ی مامان دقت کردم فهمیدم یکم نگران و عصبیه
ا/ت : چیزی شده مامان؟
با کمی مکث جواب داد
مامان : دخترم....مادیگه نمیتونیم اینجا بمونیم
ا/ت : چرا؟منظورت چیه؟
مامان : من باید هشت روز دیگه برم مسافرت
ا/ت : مسافرت؟کجا اخه؟
مامان : باید همراه خانم کیم برم شهر دیگه . اونم برای چهار ماه
ا/ت : ....خب رفتنت چه ربطی به اینجا موندنمون داره؟
مامان : میدونی که باید هنوز بدهی های پدرت رو بپردازیم . اونا شاکی شدن و مارو دوباره تهدید به مرگ کردن . میترسم که اتفاقی برات بیوفته و همینجور صاحب خونه هزینه ی اینجا رو خیلی برده بالا...نمیتونم انقد پول رو بدم
ا/ت : اما خب اگه از این جا بریم کجا بمونیم؟
مامان : خونه ی اقای کیم
ا/ت : چی؟
مامان : من ازش پرسیدم گفت اشکال نداره
ا/ت : ....پس واقعا باید از اینجا بریم؟
مامان : اره...
با این حرف احساس خاصی بهم دست داد....احساس ترس،احساسخوشحالی،ناراحتی،هیجان زده....فقط گیج بودم اما به هرحال قرار بود برم تو یه عمارت بزرگ زندگی کنم . برای همین هم خوشحال بودم هم نگران،کیم تهیونگ،رئیس مامانم بودو براش کار میکرد . مامانم از هشت سالگیش باهاش بود و ازش مراقبت میکرد ولی من هیچ وقت فرصت دیدنسو نداشتم اما بالخره قرار بود ببینمش
▪▪▪روز بعد▪▪▪
بزور از رو تخت بلند شدمو رفتم تو هال که دیدم مامان داره وسایلو جمع میکنه .
پارت بعدو فردا میزارم
۶۴.۱k
۲۰ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.