(عاشق غریب)
(عاشق غریب)
پارت ۳۶
از زبان باران
جلوی در های مدرسه منتظر حنانه موندم تا بیاد....بعد از چند دقیقه جلوی من ظاهر شد...
_بریم؟
سرمو تکون دادم و راه افتادیم....دو دل بودم....از تصیمم بهش بگم یا نگم...به هرحال تنها کسی هوامو داشته علاوه بر ننه حنانه هم بوده....دلم و به دریا زدم و گفتم:
_حنانه یه چیز میخوام بهت بگم
با صدای مهربونش گفت:
_جونم؟؟
نمیخواستم زیاد طولش بدم و مقدمه چینی کنم....خلاصه و کوتاه گفتم:
_امروز میخوام برم پیش ارغوان
با حرف من به سرفه افتاد...از ترس با مشت های ریزم میکوبوندم به کمرش....ای وای خاک بر سرم الان خفه میشه.....بعد ازچند دقیقه به حالت عادیش برگشت و با اخم هایی که تو هم کشیده بود به من نگاه کرد...
_باران دیوونه شدی؟؟؟میخوای بری دوباره کتک بخوری؟؟؟تازه زخم های روی تن و بدنت داره خوب میشه
درک نمیکنن....درک نمیکننن چقدر دوری از بچه سخته...من توی این دوهفته اندازه ی دوسال پیر شدم....از فکر بچم دو دقیقه هم بیرون نیومدم....بابغض تو صدام سعی کردم حرف بزنم...
_اما
_اما و اگر نداره...همین که گفتم جایی نمیری
ناوار گفتم:
_شوخی کردم بابا میرم دیدن ننه
دستمو کشید و تند تند قدم برداشت....میدونستم انقدر عصبی میشه اصلا بهش نمیگفتم....ولی من کار خودمو انجام میدم....به بهونه ی دیدن ننه شانسم و امتحان میکنم....راضیم دوباره تنم کبود شه اما برای یک دقیقه هم شده پاره تنمو ببینم...اون جسه ی ریزشو....چشمای درشتشو....دستای کوچیکشو....
ناچار پشت سرش راه افتادم و رفتیم خونه
***
نگاهی به خودم تو آینه انداختم و رو به حنانه گفتم:
_من دیگه برم
حنانه تک خنده ای کرد وگفت:
_سلام منم به ننه برسون....درسته زیاد از من خوشش نمیاد ولی بازم برسون
لبخندی به روش زدم و از خونه رفتم بیرون....اگه بفهمه دارم میرم خونه ی مهرشاد پوستمو میکنه....با تردید قدم هام رو برمیداشتم....اگه بلایی سرم بیاد چی؟؟هیچکس خبر دار نمیشه...سرمم تکون دادم تا این افکار رو از خودم دور کنم....
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
پارت ۳۶
از زبان باران
جلوی در های مدرسه منتظر حنانه موندم تا بیاد....بعد از چند دقیقه جلوی من ظاهر شد...
_بریم؟
سرمو تکون دادم و راه افتادیم....دو دل بودم....از تصیمم بهش بگم یا نگم...به هرحال تنها کسی هوامو داشته علاوه بر ننه حنانه هم بوده....دلم و به دریا زدم و گفتم:
_حنانه یه چیز میخوام بهت بگم
با صدای مهربونش گفت:
_جونم؟؟
نمیخواستم زیاد طولش بدم و مقدمه چینی کنم....خلاصه و کوتاه گفتم:
_امروز میخوام برم پیش ارغوان
با حرف من به سرفه افتاد...از ترس با مشت های ریزم میکوبوندم به کمرش....ای وای خاک بر سرم الان خفه میشه.....بعد ازچند دقیقه به حالت عادیش برگشت و با اخم هایی که تو هم کشیده بود به من نگاه کرد...
_باران دیوونه شدی؟؟؟میخوای بری دوباره کتک بخوری؟؟؟تازه زخم های روی تن و بدنت داره خوب میشه
درک نمیکنن....درک نمیکننن چقدر دوری از بچه سخته...من توی این دوهفته اندازه ی دوسال پیر شدم....از فکر بچم دو دقیقه هم بیرون نیومدم....بابغض تو صدام سعی کردم حرف بزنم...
_اما
_اما و اگر نداره...همین که گفتم جایی نمیری
ناوار گفتم:
_شوخی کردم بابا میرم دیدن ننه
دستمو کشید و تند تند قدم برداشت....میدونستم انقدر عصبی میشه اصلا بهش نمیگفتم....ولی من کار خودمو انجام میدم....به بهونه ی دیدن ننه شانسم و امتحان میکنم....راضیم دوباره تنم کبود شه اما برای یک دقیقه هم شده پاره تنمو ببینم...اون جسه ی ریزشو....چشمای درشتشو....دستای کوچیکشو....
ناچار پشت سرش راه افتادم و رفتیم خونه
***
نگاهی به خودم تو آینه انداختم و رو به حنانه گفتم:
_من دیگه برم
حنانه تک خنده ای کرد وگفت:
_سلام منم به ننه برسون....درسته زیاد از من خوشش نمیاد ولی بازم برسون
لبخندی به روش زدم و از خونه رفتم بیرون....اگه بفهمه دارم میرم خونه ی مهرشاد پوستمو میکنه....با تردید قدم هام رو برمیداشتم....اگه بلایی سرم بیاد چی؟؟هیچکس خبر دار نمیشه...سرمم تکون دادم تا این افکار رو از خودم دور کنم....
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
۲.۹k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.