فیک moon river 💙🌧پارت⁵
یئون « تا حالا سوار کجابه نشده بودم و حس عجیبی داشت...هم خوشحال بودم...هم ناراحت...با پایین اومدن کجابه و برخوردش به زمین متوجه شدم به قصر رسیدیم...در کجابه باز شد و دوباره وزیر مین با اون لبخند دلگرم کننده اش دستش رو به طرف من دراز کرد و کمکم کرد از کجابه پیاده بشم...بعد از اینکه برای بار هزارم تمام نکات رو بهم یادآوری کرد همراه بانوی سرپرست به محل انتخاب ملکه رفتم...با رسیدنمون به مکان میتونستم دخترای اشراف زاده ای رو ببینم که از خوشحالی با نیش باز به بهم نگاه میکردن و اشرافی ترین پارچه رو برای لباس هاشون در نظر گرفته بودن...سر جای خودم نشستم و دوباره غرق فکر و خیال شدم....با ورود ملکه ی مادر و ملکه همه بلند شدن و تعظیم کردن...وقتی اجازه دادن بشینیم نشستم و نگاهی به همراهان ملکه مادر کردم...طبق معمول بانو بونگ همراهشون بود
راوی « ملکه ی بزرگ تمام دختران رو برسی کرد و دو نفر نظرش رو جلب کردن! یئون و دختر وزیر سو! فنجان یشمش رو بلند کرد و جرعه ای از دمنوش درونش نوشید...لبخندی زد و گفت
ملکه ی مادر « تمام شما بانوان جوان برازنده و زیبا هستید اما دو نفر از شما نظر منو جلب کردن...بانو مین یئون وو و سو جاعه شما دو نفر کاندیدای ملکه شدن هستید...آخرین آزمون رو شخص امپراطور ازتون میگیره؛ میتونید برید استراحت کنید
راوی « با این حرف ملکه ی مادر عرق سردی روی پیشونی یئون نشست... بر خلاف دخترای اینجا اون دوست نداشت ملکه بشه...میترسید...از اینکه ناخواسته عاشق امپراطور بشه! همیشه کتاب هایی درباره عشق یه طرفه و نافرجام میخوند...اما نمیدونست داستان زندگی خودش در آینده بهترین رمان عاشقانه ای میشه که تاکنون خوانده! خیلی آروم از سرجاش بلند شد...برف زمین رو سفید کرده بود و جنب و جوش قصر کم شده بود...دوست داشت به اداره بانوان بارزس بره اما اون دیگه حق نداشت به اونجا بره ـ..در خوش بینانه ترین حالت به عنوان ملکه وارد اونجا میشه...بدون توجه به غر غر های ندیمه ای که براش استخدام کرده بودن به طرف دریاچه ماه رفت
سولی ( ندیمه یئون)« وزیر مین در نظر افراد قصر و ندیمه ها فرد مهربون و سخاوتمندی بود و بار ها و بار ها به من کمک کرده بود...برای همین تصمیم گرفتم لطفش رو جبران کنم و ندیمه دخترش شدم...اون شبیه فرشته هاس...چشمای قهوه ایش زیبا ترین چشمانیه که تا به حال دیدم....صورت کوچیک و خوش حالتی داره و الان توی این سرما پوست سفیدش قرمز شده...خیلی مهربونه اما کله شق و لجباز...با اینکه کلی اسرار کردم اما قبول نکرد به دریاچه ماه نیاد.. به دریاچه که رسیدیم چند قدم عقب ایستادم و بانو نزدیک دریاچه شد....داشتم از منظره فیض میبردم که یهو امپراطور و افرادش از پشت سر ظاهر شدن...
راوی « ملکه ی بزرگ تمام دختران رو برسی کرد و دو نفر نظرش رو جلب کردن! یئون و دختر وزیر سو! فنجان یشمش رو بلند کرد و جرعه ای از دمنوش درونش نوشید...لبخندی زد و گفت
ملکه ی مادر « تمام شما بانوان جوان برازنده و زیبا هستید اما دو نفر از شما نظر منو جلب کردن...بانو مین یئون وو و سو جاعه شما دو نفر کاندیدای ملکه شدن هستید...آخرین آزمون رو شخص امپراطور ازتون میگیره؛ میتونید برید استراحت کنید
راوی « با این حرف ملکه ی مادر عرق سردی روی پیشونی یئون نشست... بر خلاف دخترای اینجا اون دوست نداشت ملکه بشه...میترسید...از اینکه ناخواسته عاشق امپراطور بشه! همیشه کتاب هایی درباره عشق یه طرفه و نافرجام میخوند...اما نمیدونست داستان زندگی خودش در آینده بهترین رمان عاشقانه ای میشه که تاکنون خوانده! خیلی آروم از سرجاش بلند شد...برف زمین رو سفید کرده بود و جنب و جوش قصر کم شده بود...دوست داشت به اداره بانوان بارزس بره اما اون دیگه حق نداشت به اونجا بره ـ..در خوش بینانه ترین حالت به عنوان ملکه وارد اونجا میشه...بدون توجه به غر غر های ندیمه ای که براش استخدام کرده بودن به طرف دریاچه ماه رفت
سولی ( ندیمه یئون)« وزیر مین در نظر افراد قصر و ندیمه ها فرد مهربون و سخاوتمندی بود و بار ها و بار ها به من کمک کرده بود...برای همین تصمیم گرفتم لطفش رو جبران کنم و ندیمه دخترش شدم...اون شبیه فرشته هاس...چشمای قهوه ایش زیبا ترین چشمانیه که تا به حال دیدم....صورت کوچیک و خوش حالتی داره و الان توی این سرما پوست سفیدش قرمز شده...خیلی مهربونه اما کله شق و لجباز...با اینکه کلی اسرار کردم اما قبول نکرد به دریاچه ماه نیاد.. به دریاچه که رسیدیم چند قدم عقب ایستادم و بانو نزدیک دریاچه شد....داشتم از منظره فیض میبردم که یهو امپراطور و افرادش از پشت سر ظاهر شدن...
۷۱.۳k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.