چرخُ فلک p53
سریع گفتم:
_خب باهاش چیکار کردی؟...جایی بردیش؟
نوشت:
_بردمش پیش خالتون...گل افروز خانم
یخ کردم
حرفش یه جوری بود...جوری که سرما تو بند بنده تنم رخنه کرد
پولی تو دستش گذاشتم و تاکید کروم به کسی راجب اين موضوع چیزی نگه..خاله به یه دختر پناه داده
یه دختری که به تازگی پاش به اونجا باز شده
افکار مزخرفی که به ذهنم خطور کرده بود رو کنار زدم نه نه..اون نمیتونه باشه ...سر ۵ دقیقه خودمو رسوندم دم خونه خاله
درو که باز کرد رفتم تو
_سلام جونگ کوک جان..خوب موقعی اومدی میخواستم غذا رو بکشم...قسمت تو هم شد
_غذا نمیخوام خاله...کار واجب باهات دارم بشین یه دیقه
رو مبل رو به روم نشست....منم نشستم آرنج هامو رو زانو هام گذاشت و به جلو متمایل شدم:
_یه چیز ازت میپرسم..بی چون و چرا و بدون طفره رفتن جواب بده خاله
_بپرس
دلمو به دریا زدم و پرسیدم:
_تو چجوری با کلارا آشنا شدی...راستشو بگو چون میدونی میتونم ته توشو دربیارم و حقیقت رو بفهمم
چند لحظه نگام کرد...بعد مکثی طولانی گفت:
_میخواسم این راز رو تا وقتی که بمیرم تو سینم نگه دارم....ولی حالا که هم گلاب گفته چشمت گرفتتش و هم الان میپرسی بهتره بدونی ،
تاریخ دقیقش رو درست یادم نیست ولی یه شب رفتگر اومد در خونم رو زد و کشون کشون بردتم سمت جایی....کلارا تو یجای خلوت ..خونی و مالی با لباس های درب و داغون اونجا افتاده بود...آوردمش خونه و تا وقتی بهوش بیاد درمونش کردم....هر زنی سر و وضعش رو میدید میفهمید چه بلایی به سرش آوردن....از اونجا رابطمون شکل گرفت و دوست و همدم هم شدیم
فکم منقبض شده بود
_خب باهاش چیکار کردی؟...جایی بردیش؟
نوشت:
_بردمش پیش خالتون...گل افروز خانم
یخ کردم
حرفش یه جوری بود...جوری که سرما تو بند بنده تنم رخنه کرد
پولی تو دستش گذاشتم و تاکید کروم به کسی راجب اين موضوع چیزی نگه..خاله به یه دختر پناه داده
یه دختری که به تازگی پاش به اونجا باز شده
افکار مزخرفی که به ذهنم خطور کرده بود رو کنار زدم نه نه..اون نمیتونه باشه ...سر ۵ دقیقه خودمو رسوندم دم خونه خاله
درو که باز کرد رفتم تو
_سلام جونگ کوک جان..خوب موقعی اومدی میخواستم غذا رو بکشم...قسمت تو هم شد
_غذا نمیخوام خاله...کار واجب باهات دارم بشین یه دیقه
رو مبل رو به روم نشست....منم نشستم آرنج هامو رو زانو هام گذاشت و به جلو متمایل شدم:
_یه چیز ازت میپرسم..بی چون و چرا و بدون طفره رفتن جواب بده خاله
_بپرس
دلمو به دریا زدم و پرسیدم:
_تو چجوری با کلارا آشنا شدی...راستشو بگو چون میدونی میتونم ته توشو دربیارم و حقیقت رو بفهمم
چند لحظه نگام کرد...بعد مکثی طولانی گفت:
_میخواسم این راز رو تا وقتی که بمیرم تو سینم نگه دارم....ولی حالا که هم گلاب گفته چشمت گرفتتش و هم الان میپرسی بهتره بدونی ،
تاریخ دقیقش رو درست یادم نیست ولی یه شب رفتگر اومد در خونم رو زد و کشون کشون بردتم سمت جایی....کلارا تو یجای خلوت ..خونی و مالی با لباس های درب و داغون اونجا افتاده بود...آوردمش خونه و تا وقتی بهوش بیاد درمونش کردم....هر زنی سر و وضعش رو میدید میفهمید چه بلایی به سرش آوردن....از اونجا رابطمون شکل گرفت و دوست و همدم هم شدیم
فکم منقبض شده بود
۲۴.۳k
۲۳ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.