I'm coming:)
تک پارتی
دارم میام:)
داشتم دنبال توپم میگشتم که چشمم خورد به یه عکس
عکسو برداشتم و بردم پیش بابابزرگ
-بابابزرگ بابابزرگ این خانمه کیه؟
+این....این عکسه کسیه که خیلی دوستش دارم
اونم منو دوست داشت
-میشه بگی چجوری باهم اشنا شدین؟
+خب..
-بگو دیگه تروخدا
+باشه
ماباهم تو کافه اشنا شدیم
اون گارسون کافه بود
من هرباری که به اون کافه میرفتم فقط اون رو نگاه میکردم
خودش نمیفهمید
یواشکی میدیدمش
-خب چجوری اون عاشقت شد
+اون تو دبیرستان عاشقه من شد همه از من میترسیدن بدشون میومد ولی اون عاشقه من شده بود
من نمیدونستم
بعد از چند هفته میخواستم بهش احساساتم رو بگم
یه قرار گذاشتیم تو جنگل
-چرا جنگل؟
+چون جنگل رو دوست داشتم
-خب داشتی میگفتی•-•
+اره اون اوند ساعتای چهار و نیم اینا بود رفتیم تو جنگل
هوا داشت تاریک میشد
من بهش گفتم
(مکالمه بابابزرگ و کسی که دوستش داشت)
+میگم
×هوم
+اوممم یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
×اره بپرس
+اممممممممم
×خو بگو دیگه
+تو منو دوست داری؟
×..........
+ببین اگه دوستم ندا
(که یه لب هاشو گذاشت رو لبام)
-اخ جون ادامه بده بابابزرگ
+بعد چند دقیقه ولم کرد گفت دوست دارم
داشتیم برمیگشتیم که یهو پاش لیز میخوره میخواست بیوفته که گرفتم دستشو زورم نرسید منم افتادم پایین
میخواستیم از دره پرت شیم پایین افتاده بودیم رویه سکوی باریک نزدیک دره
هرچی میگفتیم کمک کمکمون کنید کسی صدامون رو نمیشنید
بعد از دو.سه ساعت یه پیر مردی که کلبش اونجا بود اومد نجاتمون داد
-خوب بعد چی شد
+بعد ما باهم ازدواج کردیم
-یعنی این خانمه مامان بزرگمه؟
+اره
(دینگ دینگ)
صدای زنگ خونه
+برو فک کنم بابات اومده دنبالت
-اره(درحال جمع کردن وسایل)
+خداحافظ نوه ی گلم^^
-خدافظ بابابزرگی
(مکالمه بابابزرگ با عکس مامان بزرگ)
هیی نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده
برا غذایی که درست میکردی مسخره بازی هایی که انجام میدادی
امیدوارم جات راحت باشه
منم چند وقت دیگه میام
.
.
.
و یونگی هم دوساعت بعد رفت پیش عشقش
.
.
.
نویسنده:کیم سو🖤💔
دارم میام:)
داشتم دنبال توپم میگشتم که چشمم خورد به یه عکس
عکسو برداشتم و بردم پیش بابابزرگ
-بابابزرگ بابابزرگ این خانمه کیه؟
+این....این عکسه کسیه که خیلی دوستش دارم
اونم منو دوست داشت
-میشه بگی چجوری باهم اشنا شدین؟
+خب..
-بگو دیگه تروخدا
+باشه
ماباهم تو کافه اشنا شدیم
اون گارسون کافه بود
من هرباری که به اون کافه میرفتم فقط اون رو نگاه میکردم
خودش نمیفهمید
یواشکی میدیدمش
-خب چجوری اون عاشقت شد
+اون تو دبیرستان عاشقه من شد همه از من میترسیدن بدشون میومد ولی اون عاشقه من شده بود
من نمیدونستم
بعد از چند هفته میخواستم بهش احساساتم رو بگم
یه قرار گذاشتیم تو جنگل
-چرا جنگل؟
+چون جنگل رو دوست داشتم
-خب داشتی میگفتی•-•
+اره اون اوند ساعتای چهار و نیم اینا بود رفتیم تو جنگل
هوا داشت تاریک میشد
من بهش گفتم
(مکالمه بابابزرگ و کسی که دوستش داشت)
+میگم
×هوم
+اوممم یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
×اره بپرس
+اممممممممم
×خو بگو دیگه
+تو منو دوست داری؟
×..........
+ببین اگه دوستم ندا
(که یه لب هاشو گذاشت رو لبام)
-اخ جون ادامه بده بابابزرگ
+بعد چند دقیقه ولم کرد گفت دوست دارم
داشتیم برمیگشتیم که یهو پاش لیز میخوره میخواست بیوفته که گرفتم دستشو زورم نرسید منم افتادم پایین
میخواستیم از دره پرت شیم پایین افتاده بودیم رویه سکوی باریک نزدیک دره
هرچی میگفتیم کمک کمکمون کنید کسی صدامون رو نمیشنید
بعد از دو.سه ساعت یه پیر مردی که کلبش اونجا بود اومد نجاتمون داد
-خوب بعد چی شد
+بعد ما باهم ازدواج کردیم
-یعنی این خانمه مامان بزرگمه؟
+اره
(دینگ دینگ)
صدای زنگ خونه
+برو فک کنم بابات اومده دنبالت
-اره(درحال جمع کردن وسایل)
+خداحافظ نوه ی گلم^^
-خدافظ بابابزرگی
(مکالمه بابابزرگ با عکس مامان بزرگ)
هیی نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده
برا غذایی که درست میکردی مسخره بازی هایی که انجام میدادی
امیدوارم جات راحت باشه
منم چند وقت دیگه میام
.
.
.
و یونگی هم دوساعت بعد رفت پیش عشقش
.
.
.
نویسنده:کیم سو🖤💔
۸.۵k
۲۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.