𝒯𝒶𝒾𝒿ℴ 𝒮𝒽𝒷𝒶 ༅ 3
𝒯𝒶𝒾𝒿ℴ 𝒮𝒽𝒷𝒶 ༅_3
(تایم لاین اینده ی اخر)
(خارج از فضای انیمه)
𖣘 ✞᭄
ᵒᵏــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــᵒᵏ
بعد از اینکه تایجو اونهارو حسابی دعوا کرد،نگاهی به ساعت مچی مشکی رنگ اش انداخت:هوم؟
با دیدن ساعت تای ابرویش را بالا داد و کتش را از روی صندلی پشت میز اداری اش برداشت و راه افتاد سمت خارج از رستوران که دم در ، ماشین گران قیمتش پارک شده بود،
پشت رول نشست و ماشین را روشن کرد و راه افتاد سمت همان پارک همیشگی...
حس عجیبی داشت.
بعد بیش از ده سال داشت برمیگشت.
به جایی که آن هم بود.
همان دوست یا...معشوقه ی قدیمی که نتوانست او را مال خودش کند،و هم نتوانست به او اعتراف کند.
قطعا تا الان ازدواج کرده بود.
این افکار ها درون مغز و فکر تایجو به سرعت میگذشت.
آه...البته...کی عاشق یک هیولای سرد بی احساس میشود؟
کسی که از خشن بودن متنفر است اما همه او را خشن و وحشی تلقی میکنند.
همین است!دهان مردم را هیچوقت نمیتوان بست...
اما این موضوع که تو برای خودت زندگی میکنی هم عقیده ی تایجو،هم عقیده ی کیوکو بود.
بلاخره تا به خودش آمد متوجه شد کنار پارک همیشگی ایستاده است.
پیشانی اش را روی فرمان گذاشت.
با دو دستش محکم فرمان را فشار میداد.
نفس عمیقش را محکم و تند از دهانش بیرون داد و کتش را روی صندلی کمک راننده رها کرد و از ماشین پیاده شد.
درب ماشین را ارام بست و راه افتاد سمت مکان مورد نظر...
جایی که همیشه او و کیوکو هرروز به ان مکان میرفتند و به گربه ها غذا میدادند.
خودش زیاد حس خاصی در این رابطه ی غذا دادن به گربه ها نداشت اما برای کیوکو هم که شده میرفت.
دوباره در فکر فرو رفته بود.
چشمانش کمی باز تر از حد معمول شد و به صحنه ی روبرویش خیره شد.
کیوکو با خنده داشت به گربه ها غذا میداد و شکوفه های درخت ساکورا و نسیم شبانگاه بهاری منظره ی زیبایی پشت سرش درست کرده بود.
سر جایش ایستاده بود.
دستش مشت شده بود و فشارش میداد.
به یک هیولای خشن بی رحم نمی آمد اما بعد از چندین سال که عشقت را مجددا ببینی برای او بسیار خوشحال کننده بود.
لبخندی زد وبه خود آمد و گفت:اه..درست مثل همیشه ای...کیوکو
شکوفه های درخت ساکورا رد میشدند و دیدار زیبایی برای این دومعشوق ساخته بودند،
کیوکو با لبخند نگاهش کرد و گفت:بعد دوازده سال موقع اش رسید...تایجو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(تایم لاین اینده ی اخر)
(خارج از فضای انیمه)
𖣘 ✞᭄
ᵒᵏــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــᵒᵏ
بعد از اینکه تایجو اونهارو حسابی دعوا کرد،نگاهی به ساعت مچی مشکی رنگ اش انداخت:هوم؟
با دیدن ساعت تای ابرویش را بالا داد و کتش را از روی صندلی پشت میز اداری اش برداشت و راه افتاد سمت خارج از رستوران که دم در ، ماشین گران قیمتش پارک شده بود،
پشت رول نشست و ماشین را روشن کرد و راه افتاد سمت همان پارک همیشگی...
حس عجیبی داشت.
بعد بیش از ده سال داشت برمیگشت.
به جایی که آن هم بود.
همان دوست یا...معشوقه ی قدیمی که نتوانست او را مال خودش کند،و هم نتوانست به او اعتراف کند.
قطعا تا الان ازدواج کرده بود.
این افکار ها درون مغز و فکر تایجو به سرعت میگذشت.
آه...البته...کی عاشق یک هیولای سرد بی احساس میشود؟
کسی که از خشن بودن متنفر است اما همه او را خشن و وحشی تلقی میکنند.
همین است!دهان مردم را هیچوقت نمیتوان بست...
اما این موضوع که تو برای خودت زندگی میکنی هم عقیده ی تایجو،هم عقیده ی کیوکو بود.
بلاخره تا به خودش آمد متوجه شد کنار پارک همیشگی ایستاده است.
پیشانی اش را روی فرمان گذاشت.
با دو دستش محکم فرمان را فشار میداد.
نفس عمیقش را محکم و تند از دهانش بیرون داد و کتش را روی صندلی کمک راننده رها کرد و از ماشین پیاده شد.
درب ماشین را ارام بست و راه افتاد سمت مکان مورد نظر...
جایی که همیشه او و کیوکو هرروز به ان مکان میرفتند و به گربه ها غذا میدادند.
خودش زیاد حس خاصی در این رابطه ی غذا دادن به گربه ها نداشت اما برای کیوکو هم که شده میرفت.
دوباره در فکر فرو رفته بود.
چشمانش کمی باز تر از حد معمول شد و به صحنه ی روبرویش خیره شد.
کیوکو با خنده داشت به گربه ها غذا میداد و شکوفه های درخت ساکورا و نسیم شبانگاه بهاری منظره ی زیبایی پشت سرش درست کرده بود.
سر جایش ایستاده بود.
دستش مشت شده بود و فشارش میداد.
به یک هیولای خشن بی رحم نمی آمد اما بعد از چندین سال که عشقت را مجددا ببینی برای او بسیار خوشحال کننده بود.
لبخندی زد وبه خود آمد و گفت:اه..درست مثل همیشه ای...کیوکو
شکوفه های درخت ساکورا رد میشدند و دیدار زیبایی برای این دومعشوق ساخته بودند،
کیوکو با لبخند نگاهش کرد و گفت:بعد دوازده سال موقع اش رسید...تایجو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۸.۵k
۲۵ تیر ۱۴۰۳