پارت ۱۹گل پژمرده من 🥀
#جمهوری-اسلامی-ایران
( سبزی پلو با ماهی ک....ت سپاهی )
((رباط فعاله گزارش کنی ..... برات بد میشه))
جنبه نداری نخون جات اینجا نیس !
من : رفتن رو تخت و توی تاریکی هانیا با مو های یونگی بازی میکرد .
یونگی : نکن بزار بخوابم.
هانیا : نوچ
یونگی: نکن
هانیا: نوچ
یونگی: هانیا نکن باشه خستم خیلی خیلی خستم !
هانیا: نوچ
یونگی : گفتم نکننن
هانیا: منم گفتم نوچچچچ
یونگی : برای باز آخر میگم هانیا نکن خب ؟؟؟؟
هانیا: برای بار آخر میگم یونگی نوچ خب ؟؟؟؟
یدفه یونگی گردن هانیا رو مهکم گاذ گرف در حدی که یک قطره خون اومد .
هانیا : آییییی آه چ چیکار میکنی
مرتیکه الاغ؟؟؟؟ آییییی آخخخخ
یونگی : یک ! گفتم نکن . دو ! اونقدر مهکم گاذ نگرفتم . سه : خودت مقصری .
هانیا : ببین ببین خون اومد باشه ؟ دردم اومد !
خیلی بدی خیلی خیلی بدی
دوست ندارم نمیخوام برو گم شو 😖🤧
یونگی : منظور ؟ هان چی گفتییی؟ که دوسم نداری برم گم شم آره ؟ آرهههه ؟؟؟؟
( آره آخر رو باداد میگه )
هانیا : آره درست شنیدی مرتیکه الاغغغغغ هیننننن واییییی داره خون میادددددددد آییییییی کمک این مرده میخواد من رو بکشهههههه آییییییی کمکم کنینننننننننن هلپ میییییییییی زنگ بزنین پلییییسسسسسسسسسسس دارم خون ریزی می کنمممممممممممم واییییییی آییییییییی !!!!!!!!!!
من : یونگی دستش رو روی دهن هانیا گذاشت
و گفت : عههه خا باشه باشه ببخشید حالا خفه شو !
هانیا دست یونگی رو از جلو دهنش برداشت
هانیا : اووووو وَاَو اومای گاددددد. دَدی !
یونگی ددی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ذهن یونگی : هااااا اون ب من گفت ددی ؟ گفت ددی!!!
هانیا : دستاتتت فاک ! دستاتتتتتت
یونگی با متعجب و قرمزی : دستام چی ؟
هانیا : خیلی خیلی جذابه !
یونگی : منظورت چیه؟
مسخرم نکن اما من فتیش دست و سیب گلو دارم .
یونگی : هاااا؟ او ! آها ! آم ! اوم !😶🤐
من : هانیا یه نیگا به دستاش و یه نیگا به سیب گلوش و دوباره نگاه به دستاش و دوباره سیب گلوش کرد که یونگی متوجه نگاهش شد .
هانیا : ژالبه ژالبه
من : یونگی هانیا رو همون تور که نشسته بود روی تخت هول داد و پتو رو روش انداخت .
یونگی : بخواببببب ( داد )
هانیا : چشم ددی جونممممممم ( داد / خنده )
ذهن یونگی : الان دوباره گفت ددی ! پوفففف وای خدا
و خب باشه دیگه خوابیدن
لای لای لای پس بابای تا های 😘😂
( سبزی پلو با ماهی ک....ت سپاهی )
((رباط فعاله گزارش کنی ..... برات بد میشه))
جنبه نداری نخون جات اینجا نیس !
من : رفتن رو تخت و توی تاریکی هانیا با مو های یونگی بازی میکرد .
یونگی : نکن بزار بخوابم.
هانیا : نوچ
یونگی: نکن
هانیا: نوچ
یونگی: هانیا نکن باشه خستم خیلی خیلی خستم !
هانیا: نوچ
یونگی : گفتم نکننن
هانیا: منم گفتم نوچچچچ
یونگی : برای باز آخر میگم هانیا نکن خب ؟؟؟؟
هانیا: برای بار آخر میگم یونگی نوچ خب ؟؟؟؟
یدفه یونگی گردن هانیا رو مهکم گاذ گرف در حدی که یک قطره خون اومد .
هانیا : آییییی آه چ چیکار میکنی
مرتیکه الاغ؟؟؟؟ آییییی آخخخخ
یونگی : یک ! گفتم نکن . دو ! اونقدر مهکم گاذ نگرفتم . سه : خودت مقصری .
هانیا : ببین ببین خون اومد باشه ؟ دردم اومد !
خیلی بدی خیلی خیلی بدی
دوست ندارم نمیخوام برو گم شو 😖🤧
یونگی : منظور ؟ هان چی گفتییی؟ که دوسم نداری برم گم شم آره ؟ آرهههه ؟؟؟؟
( آره آخر رو باداد میگه )
هانیا : آره درست شنیدی مرتیکه الاغغغغغ هیننننن واییییی داره خون میادددددددد آییییییی کمک این مرده میخواد من رو بکشهههههه آییییییی کمکم کنینننننننننن هلپ میییییییییی زنگ بزنین پلییییسسسسسسسسسسس دارم خون ریزی می کنمممممممممممم واییییییی آییییییییی !!!!!!!!!!
من : یونگی دستش رو روی دهن هانیا گذاشت
و گفت : عههه خا باشه باشه ببخشید حالا خفه شو !
هانیا دست یونگی رو از جلو دهنش برداشت
هانیا : اووووو وَاَو اومای گاددددد. دَدی !
یونگی ددی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ذهن یونگی : هااااا اون ب من گفت ددی ؟ گفت ددی!!!
هانیا : دستاتتت فاک ! دستاتتتتتت
یونگی با متعجب و قرمزی : دستام چی ؟
هانیا : خیلی خیلی جذابه !
یونگی : منظورت چیه؟
مسخرم نکن اما من فتیش دست و سیب گلو دارم .
یونگی : هاااا؟ او ! آها ! آم ! اوم !😶🤐
من : هانیا یه نیگا به دستاش و یه نیگا به سیب گلوش و دوباره نگاه به دستاش و دوباره سیب گلوش کرد که یونگی متوجه نگاهش شد .
هانیا : ژالبه ژالبه
من : یونگی هانیا رو همون تور که نشسته بود روی تخت هول داد و پتو رو روش انداخت .
یونگی : بخواببببب ( داد )
هانیا : چشم ددی جونممممممم ( داد / خنده )
ذهن یونگی : الان دوباره گفت ددی ! پوفففف وای خدا
و خب باشه دیگه خوابیدن
لای لای لای پس بابای تا های 😘😂
۱۷۱
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.