پدرخوانده 2
بعد از این موضوع تهیونگ و جونگ هی به خونه رفتن
جونگ هی از ماشین پیاده شد و به بدنش کششی داد
_واییی خیلی خستم
تهیونگ پیاده شد و به دختر کوچولوی جلوش نگاه کرد
_برو داخل
جونگ هی بدون هیچ حرفی رفت داخل و درو برای تهیونگ باز گذاشت که با دیدن شخصی سرجاش وایساد و بعد مکث کوتاه گفت
_اوه مادر جان خوش اومدید حتما خیلی منتظر بودید هوووم؟؟چیزی میخواید براتون بیارم ؟
مادر تهیونگ قبل از اونا به خونشون اومده بود و منتظر بود
برعکس بقیه مادر تهیونگ جونگ هی رو دوست داشت و میدونست تهیونگم ازش راضیه
_نه ممنون دخترم تو تازه اومدی بهتره بری استراحت کنی ، پدرت کجاست؟
بعد تموم شدن حرفش تهیونگ وارد خونه شد و با دیدن مادرش هیچ واکنشی نشون نداد و کتشو درآورد و رو دسته ی مبل گذاشت و درو بست
سمت جونگ هی رفت و بوسه ای رو موهاش زد و سمت اتاقش قدم برداشت
جونگ هی تهیونگ کرده بود و جوری که فقط تهیونگ بشنوه گفت
_مادرت اومده نمیخوای سلام کنی؟
تهیونگ همونطور به راهش ادامه داد و گفت
_دخالت نکن
جونگ هی دیگه ساکت شد و رفت تو اتاقش و لباساشو عوض کرد و یه هودی سفید و شلوارک ستشو تنش کرد
برگشت تو سالن پیش مادر تهیونگ
_چیزی میخواید براتون بیارم ؟؟
مادر جونگ هی که بخاطر اون رفتار تهیونگ کمی ناراحت بود به جونگ هی نگاه کرد و لبخندی مصنوعی و کمی زد
_نه ممنون دخترم اومدم بهتون سر بزنم
تهیونگ بعد چند مین اومد تو سالن و به مادرش نگاه کرد
_اگه قراره راجبه ازدواج و اینجور چیزا حرف بزنی خب من گوشم نمیشنوه الکی خودتو خسته نکن
یجی (مادرتهیونگ) نگاهی به پسرش انداخت و بلند شد و سمتش رفت ،
_نه پسرم دیگه تو زندگیت دخالت نمیکنم فقط اومدم بهت سر بزنم من مادرتم و دلم برات تنگ میشه
پسرشو آروم تو بغلش گرفت و سرشو بوسید
_دخترت خیلی بزرگ و خوشگل شده
تهیونگ شروع به نوازش کمر مادرش کرد و با شنیدن حرفش نگاهشو به جونگ هی داد که با لبخند بهشون نگاه میکرد
نمیدونست جونگ هی ناراحته یا خوشحال
تهیونگ خوب میدونست شاید براش ناراحت کننده باشه چون تاحالا مادری نداشته که نگرانش باشه
ولی تهیونگ سعی میکنه چیزی براش کم نزاره
اون حسی که به جونگ هی داشت به هیچکس نداشت
یجی از تهیونگ جدا شد و لبخندی زد
_ولی خالت کنار نمیکشه اون هنوزم میخواد با دخترش ازدواج کنی
تهیونگ نگاه سردی کرد و نفس عمیقی کشید
_تصمیم بر ازدواج ندارم خیلی بهش فکر نکن
بعد تموم شدن حرفشون موبایل تهیونگ زنگ خورد و با دیدن شماره پرورشگاه لرزی به تنش افتاد
جونگ هی از ماشین پیاده شد و به بدنش کششی داد
_واییی خیلی خستم
تهیونگ پیاده شد و به دختر کوچولوی جلوش نگاه کرد
_برو داخل
جونگ هی بدون هیچ حرفی رفت داخل و درو برای تهیونگ باز گذاشت که با دیدن شخصی سرجاش وایساد و بعد مکث کوتاه گفت
_اوه مادر جان خوش اومدید حتما خیلی منتظر بودید هوووم؟؟چیزی میخواید براتون بیارم ؟
مادر تهیونگ قبل از اونا به خونشون اومده بود و منتظر بود
برعکس بقیه مادر تهیونگ جونگ هی رو دوست داشت و میدونست تهیونگم ازش راضیه
_نه ممنون دخترم تو تازه اومدی بهتره بری استراحت کنی ، پدرت کجاست؟
بعد تموم شدن حرفش تهیونگ وارد خونه شد و با دیدن مادرش هیچ واکنشی نشون نداد و کتشو درآورد و رو دسته ی مبل گذاشت و درو بست
سمت جونگ هی رفت و بوسه ای رو موهاش زد و سمت اتاقش قدم برداشت
جونگ هی تهیونگ کرده بود و جوری که فقط تهیونگ بشنوه گفت
_مادرت اومده نمیخوای سلام کنی؟
تهیونگ همونطور به راهش ادامه داد و گفت
_دخالت نکن
جونگ هی دیگه ساکت شد و رفت تو اتاقش و لباساشو عوض کرد و یه هودی سفید و شلوارک ستشو تنش کرد
برگشت تو سالن پیش مادر تهیونگ
_چیزی میخواید براتون بیارم ؟؟
مادر جونگ هی که بخاطر اون رفتار تهیونگ کمی ناراحت بود به جونگ هی نگاه کرد و لبخندی مصنوعی و کمی زد
_نه ممنون دخترم اومدم بهتون سر بزنم
تهیونگ بعد چند مین اومد تو سالن و به مادرش نگاه کرد
_اگه قراره راجبه ازدواج و اینجور چیزا حرف بزنی خب من گوشم نمیشنوه الکی خودتو خسته نکن
یجی (مادرتهیونگ) نگاهی به پسرش انداخت و بلند شد و سمتش رفت ،
_نه پسرم دیگه تو زندگیت دخالت نمیکنم فقط اومدم بهت سر بزنم من مادرتم و دلم برات تنگ میشه
پسرشو آروم تو بغلش گرفت و سرشو بوسید
_دخترت خیلی بزرگ و خوشگل شده
تهیونگ شروع به نوازش کمر مادرش کرد و با شنیدن حرفش نگاهشو به جونگ هی داد که با لبخند بهشون نگاه میکرد
نمیدونست جونگ هی ناراحته یا خوشحال
تهیونگ خوب میدونست شاید براش ناراحت کننده باشه چون تاحالا مادری نداشته که نگرانش باشه
ولی تهیونگ سعی میکنه چیزی براش کم نزاره
اون حسی که به جونگ هی داشت به هیچکس نداشت
یجی از تهیونگ جدا شد و لبخندی زد
_ولی خالت کنار نمیکشه اون هنوزم میخواد با دخترش ازدواج کنی
تهیونگ نگاه سردی کرد و نفس عمیقی کشید
_تصمیم بر ازدواج ندارم خیلی بهش فکر نکن
بعد تموم شدن حرفشون موبایل تهیونگ زنگ خورد و با دیدن شماره پرورشگاه لرزی به تنش افتاد
۱.۷k
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.