راکون کچولو مو صورتی p82
من نتوانسته بودم از او مراقبت کنم همه ی اینها نتیجه ی خودخواهی خودم بوده من یه عوضی ام باید همان زمانی که دخترک را به درخت میبستم پا پس میکشیدم چرا این اتفاقات برای من میفته؟چرا باید در یک روز هم پدر و هم برادرم رو از دست بدم من دیگر هیچ خانواده ای ندارم حال باید چکار کنم؟ همینطور که اشکاهایم سرازیر میشدند به بد ترین آنها رسیدم اینکه پدر و برادرم دیگر کنار من نیستند و من نمیتوانم آنها را پیش خودم برگردانم تا وقتی که خورشید غروب کند بی وقفه گریه میکردم برای خودخواهی به موقع ام برای پدرم و برای برادرم فکر اینکه اگر برادرم را مجبور به انجام نجات پدر نمیکردم الان در کنارم بود من نباید پای او را به این مسئله باز میکردم من یک خودخواه احمقم من ضعیفم من... حتی نمیدونستم که من چی هستم...
کلمه ای در توصیف حماقت من وجود داشت؟ این را هم نمیدانم
چه کاری از دستم برمیآمد؟
صدای پریه:« کوچک دو گوشم نجوا کرد هنوز هم میتونی پدرت و برادرت رو نجات بدی »
فریاد زدم:« چجوری میتونم نجاتشون بدم؟»
«همون کاری رو میکنی که الان انجام دادی ولی اینبار نباید بدون برنامه پیش بری باید بهش فکر کنی اگه دخترک چیزی مثل قدرت تلپورت داشت همون اول انجامش میداد زمانی که بیدار شده بود زمانی که با چوب به پاش ضربه زدید پس کسی غیر از دخترک شما رو جابجا کرده»
من:«دونستن این موضوع قراره چجوری کمکم کنه؟ چرا بهم کمک نکردی؟ تو توانایی انجام این کار رو داشتی!!»
هیکاری:«نه نداشتم خیلی سریع اتفاق افتاده بود و تنها کاری که میتونستم بکنم کنترل کردن قسمت مشخصی از زمین بود اینجا جزو اون قسمت نبود»
حتی نمیفهمیدم چی داره میگه کلی سوال توی سرم میچرخیدند اما اشکهایم اجازه حرف زدن نمیدادند
«کجا میتونی جاذبه رو کنترل کنی؟»
هیکاری:«جایی که مردم»
خشکم زد جایی که مرده؟ مگر او از همان اول یک پری نبوده؟ اگر نه چه سرگذشتی داشته؟ چجوری یک پری شده چه اتفاقی براش افتاده است
این دفعه افکارم رو بیان کردم و پاسخی گرفتم که باعث شد سوال های بیشتری در ذهنم ایجاد شود
هیکاری:«نه من یک پری نبودم من انسانی بودم که با یک اشتباه تبدیل به پری شدم اگر که تو هم اشتباه کنی تبدیل به پری میشی»
من:«چه اشتباهی؟»
هیکاری:«انتخاب فرد اشتباه»
من:«چی؟»
هیکاری:«اگه کسی که پدرت رو کشته اشتباه انتخاب کرده باشی بعد از تزریق محلول و گرفتن خون ازش زندگیت رو از دست میدی و به عنوان یه پری باید به یک فرد خدمت کنی»
سخن نویسنده:«یاداوری میکنم که تناسخ واقعی نیست و این فقط یه داستان تخیلیه»
من:«چجوری زندگیمو از دست میدم؟»
هیکاری:«سلول های تو کاری رو میکنن که سلول های اون باید انجام میدادن»
کلمه ای در توصیف حماقت من وجود داشت؟ این را هم نمیدانم
چه کاری از دستم برمیآمد؟
صدای پریه:« کوچک دو گوشم نجوا کرد هنوز هم میتونی پدرت و برادرت رو نجات بدی »
فریاد زدم:« چجوری میتونم نجاتشون بدم؟»
«همون کاری رو میکنی که الان انجام دادی ولی اینبار نباید بدون برنامه پیش بری باید بهش فکر کنی اگه دخترک چیزی مثل قدرت تلپورت داشت همون اول انجامش میداد زمانی که بیدار شده بود زمانی که با چوب به پاش ضربه زدید پس کسی غیر از دخترک شما رو جابجا کرده»
من:«دونستن این موضوع قراره چجوری کمکم کنه؟ چرا بهم کمک نکردی؟ تو توانایی انجام این کار رو داشتی!!»
هیکاری:«نه نداشتم خیلی سریع اتفاق افتاده بود و تنها کاری که میتونستم بکنم کنترل کردن قسمت مشخصی از زمین بود اینجا جزو اون قسمت نبود»
حتی نمیفهمیدم چی داره میگه کلی سوال توی سرم میچرخیدند اما اشکهایم اجازه حرف زدن نمیدادند
«کجا میتونی جاذبه رو کنترل کنی؟»
هیکاری:«جایی که مردم»
خشکم زد جایی که مرده؟ مگر او از همان اول یک پری نبوده؟ اگر نه چه سرگذشتی داشته؟ چجوری یک پری شده چه اتفاقی براش افتاده است
این دفعه افکارم رو بیان کردم و پاسخی گرفتم که باعث شد سوال های بیشتری در ذهنم ایجاد شود
هیکاری:«نه من یک پری نبودم من انسانی بودم که با یک اشتباه تبدیل به پری شدم اگر که تو هم اشتباه کنی تبدیل به پری میشی»
من:«چه اشتباهی؟»
هیکاری:«انتخاب فرد اشتباه»
من:«چی؟»
هیکاری:«اگه کسی که پدرت رو کشته اشتباه انتخاب کرده باشی بعد از تزریق محلول و گرفتن خون ازش زندگیت رو از دست میدی و به عنوان یه پری باید به یک فرد خدمت کنی»
سخن نویسنده:«یاداوری میکنم که تناسخ واقعی نیست و این فقط یه داستان تخیلیه»
من:«چجوری زندگیمو از دست میدم؟»
هیکاری:«سلول های تو کاری رو میکنن که سلول های اون باید انجام میدادن»
۲.۸k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.